هزاران زن مثل من
هزاران زن مثل من

هزاران زن مثل من

خانوادگی

ویروس جدید سرما خوردگی

سلام دوستان خوبم ٬ بالاخره خوب شدم۰ بعدازاینکه کمی بهتر شده بودم پسرم که از شمال اومد یک ویروس جدید گرفته بود که من هم مبتلا شدم ۰ چشمتون روز بعد نبینه از پنج شنبه تا دوشنبه یعنی ۵ روز تما حال وروز خودم نمی فهمیدم مثلا چهارشنبه قبل رفتم دکتر گوش و حلق وبینی که گوشم خوب شه که دکتر گفت گوش میانیم عفونت کرده و برام کلی اموکس کلاو نوشت که هنوزم دارم میخورم ولی از پنج شنبه احساس کردم که حالم اصلا خوب نیست شیرین عسل با دوستاش رفته بود پنیت بال نزدیک ظهر زنگ زد که پول کم اورده برم دنبالش حالا نگو گفته با ماشین بیا و من چون گوشم هم خوب نمیشنید ادرسم اشتباهی شنیده بودم پیاده رفتم اونجا که فکر میکردم دیدم پینت بالی در کار نیست و تازه فهمیدم که  اشتباه متوجه شدم بهش زنگ زدم ( البته موبایل دوستش چون خودش موبایل نداره)  قرار شد برگردم خونه و با ماشین برم دنبالشون وقتی رسیدم دیدم نشتن کنار اتوبان ستاری اومدم کنار چند بوق زدم خوشبختانه متوجه شدن چون میخواستم پیاده شم چون فاصله زیاد بود اومدن سوار شدن پدر یکی از بچه ها اومده بود و مسئول پنیت بال حساب کتاب کرده بود کسری شیرین عسل رو هم کاوه دوستش داده بود که بهش دادیم و اومدیم   دوستاش سر راه پیاده شدن و ما اومدیم خونه شیرین عسل خیلی تنهاست بخاطر همین تشویقش میکنم با دوستای مدرسه اش بره بیرون اگر به خودش باشه می شینه خونه فیلم می بینه  وایکس باکس ٬ پی اس تری بازی میکنه بچه ام کامپیوتر که نداره ۰ کامپیوترمون دربست در اختیار گنج زندگی چون تو اتاق اونه و بخاطر گربه همیشه درش بسته اس بهر حال  حالم بدتر شد ۰ همش خوابیده بودم وقتی بلند میشدم سرم گیج میرفت با این وجود پا میشدم کارهام میکردم و میخوابیدم شنبه دیدم حالم بده برای گنج زندگی اژانس گرفتم رفت ۰بگذریم که کلی غر زد نمیدونم چرا این بچه اینقدر خود خواه شده بعد از رفتن بچه ها دوباره بیحال افتادم و حتی سر وصدای مدرسه بغل خونه رو هم متوجه نشدم وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ده بود به اداره زنگ زدم  حالم خوب نیست تب داشتم با وجود خوردن کلداکس بازم تب میکردم صبحانه خوردم رفتم دکتر اول میخواستم زنگ بزنم به دختر خواهر بعدش فکر کرد. اونم میاد الوده میشه اژانس گرفتم رفتم دکتر دیدم  با اون حال نمی تونم با ماشین خودم برم  درمانگاه یکه اقایی هم بعد از من اومدکه بنده خودسنگ کلیه داشت شنیده بودم خیلی درد داره حتی بعضی ها میگن مثل درد زایمانه ولی کسی رو ندیده بودم بنده خدا داشت خودش میزد از شدت درد من و مریض قبل از من نوبتمون دادیم بهش رفت تو  دخترش میگفت کلیه اش سنگ سازه و هر چند وقت یکبار این مصیبت داره خدا شفاش بده نوبت من که شد دکتر وقتی حال روزم دید برام دو روزاستراحت نوشت اومدم خونه رفتنی یک خورشت قیمه بار گذاشته بودم سر راه چیپس خلالی هم خریدم  که دیگه سیب زمینی سرخ نکنم ومقداری خرید کردم اومدم خونه چقدر خوبه این مغازه ها درست روبروی خونه اس خودش نعمت بزرگیه ۰ شیرین عسل اومد  منتظر گنج زندگی شدم دیدیم دیر کرده نارها خوردیم من داروهام خوردم وخوابیدم ۰ گنج زندگی اومده بود و چون من غذارو براش تو بشقاب نکشیده بودم غذا نخورده خوابیده بود این بچه ها امروزی چرا اینقدر تنبل شدن ما وقتی میرفتم مدرسه هرکدام میامدیم خودمون غذامون میکشیدم میخوریم مادرم به بچه های کوچکتر غذا داده بود فرستاده بودمدرسه داشت به کارهاش میرسید یا استراحت میکرد من چون زودتر ازهمه میرفتم مدرسه صبح هم که بیدار میشدم مادرم خواب بود مدرسه ما سه شفته بود و از ساعت ۵/۷ کلاس شروع میشد و من باید ۵/۶ راه میافتادم که بموقع برسم یکشنبه هم دیگه حتی غذا هم درست نکردم فقط خوابیدم زنگ زدم غذا برامون  اوردن دوشنبه هم که رفتم اداره حالم خیلی بدبود از دوستام بشوخی حلالیت میخواستم گفتم مثل اینکه  خوب نمیشم دیگه ۰خوشبختانه از صبح سه شنبه کم کم احساس کردم بهترم  هنوز م دارم داروهام میخورم امیدوارم هیچکدام  از شما ها این ویروس تجربه نکنید ۰ خواهر کوچکم هم یکشنبه اثاث کشی کرد رفت که با شوهرش زندگی کنه من خیلی خوش بین نیستم ولی دعا میکنم که دچار مشکل نشن ۰دلم برای دخترش تنگ شده بهتر شدم میرم دیدنشون ۰ کارنامه بچه ها گرفتم مجموعا خوب بود البته نه انطور که من توقع داشتم ۰ باید بشینم با گنج زندگی حرف بزنم که بطور جدی درس بخونه چون چند از امتحانشون گویا دست مدرسه نیست و عمومی نمیدونم چرا امسال که باید درس بخونه مثلا کنکور داره اهل دوست و رفیق شده و همش با هم قرار میزان میرن بیرون ۰

راحت شدم ولی مریض شدم

سلام دوستای خوبم راحت شدم امتحانها تمام شد البته یک هفته است که تمام شده ٬هرسه تامون مریض شدیم شدید من که گوشم گرفته یک روز خوب شد دوباره گرفت الان دارم درد ادمهای ناشنوا رو میفهم  واقعاخدا چقدر به ما بندها لطف داشته این همه نعمت بهمون داده۰ 

گنج زندگی ( پسر بزرگم ) بعد از امتحانات باپدرش رفت عروسی یکی از اقوام پدرش شمال گفت مامان بابا میگه مامانت هم دعوته بگو اگر خواست با شیرین عسل بیان بعدش خودش (پسرم) اظهار نظر میکنه که انکار نه انکار که اتفاقی افتاده چطوری تو میتونی با اون دعوا ومرفه ها( حالا من کلا در مجموع دوباربیشتر دعوا اون هم لفظی نکردم بخاطر بچه ها از هر نوع درگیری اجتناب میکردم) بیای بشینی تو ماشین اون بریم عروسی گفتم مادر جان من اگر وضعیت اینطوری هم نبود نمیو مدم دارم از سرما خوردگی میمیرم  تو برو و اون رفت از پنج شنبه تا یک شنبه هم برگشت ۰  خیلی بهش خوش گذشته بود البته نه به اندازه عروسی قبلی که تابستون رفته بود ۰بعد از اومدن هم طبق معمول کلی برام حرف زد میگه بابام میگه الان وقت پول جمع کردن من بود رئیس شعبه درجه سه که بودم بعدا رئیس شعبه درجه دو ویک می شدم ومیتونستم خودم جمع و جورکنم این زن (  منظورش من هستم) رفت حراست و ابرو چندین ساله من برد ۰ یکی نیست بگه وقتی کارمند ساده بودی باز کم وبیش تو خونه پولی خرج میکردی از روزی که رئیس شدی همون هم قطع شد ۰ داروندارت  تازه پول من رو هم به عناوین مختلف میگرفتی می بردی میدادی به اون زنک  پس به قول قدیمی ها دیگی که برای من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه بعدش میگفته که شبها میشنم از تنهایی و این اوضاع گریه میکنم برم یک کاسکو بخرم ۰ تورو خدا درایت ببینددو ساله  بچه هاش اواره هستن ( چون نمیدونه ما خونه گرفتیم فکر میکنه پیش خواهرها ومادرم زندگی میکنم ) انوفت نهایت تفکر اقا این شده که یک طوطی برای خودش بخره انکار نه انکار که وظیفه ایی در قبال این بچه ها داره ۰  

گنج زندگی تعریف میکرد  پسر عموم و زن عموم دعوا حسابی کردن اون هم سر اینکه یک وانت پرتقال خریده بودن و تو ماشین پسر عموم جا نمشید ومادره میگفت تو به زندگی من گند زدی اگر تصادف نمیکردی وتویوتا رو داشتیم الان همه خریدهای من وپرتقال ها جا میشد و پسر عمو گفته ما که ۳ نفر بیشتر نیستیم اخرش هم که چیزی از اینها به ما نمی رسه همش خیرات میکنی به فامیل و دوستات پس من اصلا نمیبرم اخرش میانجیگری شده و بزور همه رو جا دادن و جایی هم برای خانم درست کردن که بشینه و برگردن البته گنج زندگی با ماشین پدرش رفته بود و گویا پدرش هم لج گرده بوده و تعارف هم نکرده تو ماشین من بذارید ۰ دیشب هم کلی مرور خاطرات این چند سال و مشکلات کرد ونهایتا فتوا داد که من و پدرش بدرد هم نمیخوریم و بهتربوده که از اول باهم ازدواج نمیکردم بچه ام فکر میکنه زندگی معادله ریاضی که اگر اعداد صحیح رو جایگزین کنی مطمئا جواب  درست میده ۰  

این چند روز من و شیرین عسل با هم بودیم پنج شنبه رفتیم خونه خواهر کوچکه  یعنی میخواستم برم دیدن مادرم که با خبر شدم رفته خونه خواهرم شام خونه خواهر م بودیم و دنیا  دخترش خیلی خوشحال شد وبا شیرین عسل کلی بازی کرد و اخرش هم رضایت نمیداد ما بیایم فرداش چون میخواستیم با مادر وخواهر ها بریم بیرون رستوان ناهار بخوریم رضایت داد بریم خونمون جمعه رفتم دنبالشون اول رفتیم ناهار خوردیم و بعد رفتیم پارک کلی شیرین عسل و دنیا بازی کردن بعدش هم رفتیم جمعه بازار کلی خرید کردیم بعد هم رفتیم خونه ایی که میسازیم دیدم مجموعا خوب شده بود اگر تکمیل شه مسلما قشنگ تر میشه ولی ساخت قبلی دل باز تر بود مادر وخواهرهام رساندم و برگشتیم خونه یک شنبه هم رفتم خونه خواهر بزرگم که مولودی بود البته یک مولودی هم سه شنبه قبلش خونه دوستم رفتم که با این مولودی خیلی فرق داشت این مذهبی ومعنوی بود ولی اون  چون برای یک عروس هم گلریزان داشتن شادتر بود و کلی خانمها رقصیدن  این بود روزگار من این چند وقته فعلا خداحافظ0