هزاران زن مثل من
هزاران زن مثل من

هزاران زن مثل من

خانوادگی

برگشتم

سلام دوستا ن عزیزم یک عذر خواهی به همتون بدهکارم رفته بودم مسافرت خودمم تا لحظه اخر مطمئن نبودم میرم یا نه چون پسر بزرگم میگفت نمیاد و من هم مونده بودم که چکار کنم اخرش دیدم که پسر کوچکم خیلی دلش میخواهد بریم کلی غذا درست کردم برای پسر بزرگم و رفتم مسافرت مجموعا خوب بود شنبه ظهر رفتیم  سه شنبه برگشتیم مجتمع تفریحی که رفته بودیم خیلی خوب بود هم ساحل داشت هم زمین بازی برای بچه ها و هم استخر و سونا و جکوزی و سایل ورزشی مجموعا خوب بود خوش گذشت بعدا مفصل جریانات این چند روز مینویسم

در نبود پسرم (2)

به شوهر خواهر شوهرم گفتم نزدیک 100 میلیون پول به این خانم داده میگه از کجا اورده اینقدرها هم نیست بهش با مدارکی که داشتم مورد به مورد توضیح دادم میگه حالا شما کوتاه بیاید این افسرده شده تا اونجایی که من فهمیدم پول بازنشستگی شو داده برای اون خانم خونه رهن کرده که همین روزها سر رسید اجاره هست پس میگیره  گفتم فکر میکنید این خانم پول پس بده میگیه من هم  به شوهر ت کفتم تو که میگی زنم بد ه و  این خانم خیلی خوبه خیلی انسانه شوهر هم که نداره  چرا نمیری باهاش زندگی کنی میگه نه من اونجا نمیرم ( البته من میدونم اون راهش نمیده به خودشم بارها گفتم و لی وقتی ادم کور میشه دیگه واقعیت ها رو نمیبینه)بعد راجع به خونه شوهرم گفت که رفتن دیدن میگه خیلی داغون و جای زندگی نیست باید بفروشه و بافروش ماشین و گرفتن پول رهن از اون خانم یک خونه بخره و این وضعیت تمام کنه گفتم اگر این کار کرد و خونه ای مناسبی خرید  و سایر شرایطم پذیرفت ( حق طلاق - حق خروج از کشور و حضانت بچه ها) من هم حاضرم کوتاه بیام ولی اگر این کار نکنه من برای چی کوتاه بیام لابد توقع داره من خونه اجاره کنم واونم بیاد توش زندگی کنه و رو اعصاب من و بچه ها بره حالا قرار شده باهش صحبت کنه ولی فکر نمیکنم  به نتیجه ای برسیم

روز مره (۱)

سلام دوستای خوبم نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره  چهار شنبه هفته پیش که رفتم خونه پسرم داشت با تلفن حرف میزد فهمیدم با پدرشه تلفنش که تمام شد گفت بابا میگه برادرت بردار بیا اینجا با هم بریم استخر حالا این دو تا بچه جطوری ساعت ۵ بعد از ظهر پاشن ار شمالترین نقطه شهر برن جنوب شهر نمیدونم و بمونید هم اینجا برید کلاس تابستانی یکی نیست بگه مرد حسابی تو بچه نگه داری خودت تو اون خونه با بد بختی داری زندگی میکنی اب هم که نداری اب قطع کردن نمیدونم برادرش این کار کرده چون اخرین باریکه من همراهش برای بردن بقیه اثاث ها رفتم اب بود پسرم گفته بود من با عمو اینه میخوام برم ویلاشون خلاصه پاشدیم سه تایی رفتم خونه خواهرم که  پسر عمو بیاد دنبالشون پسر کوچکم عصبی بود نهایتا پدرشون زنگ زد وگفت که میاد دنبالشون  با پسر کوچکم هم حرف زد گفت که اونم با هاشون بره و اون بهانه اورد که موهام بلنده لباس مناسب ندارم و پدره گفت که بهانه نیاره بعد از تلفن حال شیرین عسل( پسر کوچکم که تو وبلاگ قبلی با این اسم بود} بعد شد سر درد گرفت  بهش استامینوفن دادم وقتی پدرش اومد چو ن تلفن گنج زندگی( پسر بزرگم) خاموش بود با موبایل من تماس گرفت و گفت که بیایید بریم تو هم بیا گفتم من بیام کجا خجالت نمیکشه انگار نه انگار اتفاقی افتاده  من هم گفتم فقط گنج زندگی میاد و شیرین عسل فقط میاد ببینی و  شاید باورتو ن نشه شیرین عسل حتی حاضر نشد بره پایین ببیندش بعد چند دقیقه زنگ زده چی شد چرا شیرین عسل نمیاد گفتم حالش خوب نیست نمیتونه میگه بهانه میازه اینکه ماشینش رو گذاشته تو پارکینک کیه بگو من زنگشون بزنم بگم دیگه نزارن گفتم لازم نکرده خودش میاد بر میداره چیزی نگفت خداحافظی کرد و رفت بعدش حال شیرین عسل بهتر شد شام خوردیم اومدیم خونه یک دفعه شیرین عسل شروع کرد به داد وبیداد و بد اخلاقی این روزها یاد گرفتم باهاشون مدارا کنم چون میدونم تحت فشار هستن بعد یکی دوساعت اومد عذر خواهی بهش گفتم مامان از چیزی ناراحتی میگه اره چون من سیزده سالم نمی تونم خودم انتخاب کنم پیش شما باشم ترسیدم بابا من ببره و دیگه نیازه تو رو ببینم  من هم که بلد نیستم بیام پیشت گفتم مامان نگران نباش اگر یک همچین چیزی اتفاق افتاد خودم میام دنبالت تازه میتونم برات گواهی رشد بگیرم و خودت انتخاب کنی پیش کی بمونی  خیالش یکم راحت شد واقعا ما پدر ومادرها چقدر با کارهامون باعث اذیت وازار بچه هامون میشیم و میگیم  کارهای ما ربطی به اونها نداره حال اینک مستقیما روشون اثر میگذره بپنج شنه هم مثلا رفتیم خوش بگذرونیم تصادف کردیم زهر مارمون شد هرچند که نهایتا  به صلح بین مون ختم شد شب شام پیش مادرم بودیم خواهرم رسوندم خونه اش هرچی اصرار کرد بیا ید پیش ما بمونید گفتم میرم خونه که راحت بخوابم رسیدم در خونه دیدم که تو کوچه درست  جلوی خونه ما صندلی چیدن و مردم نشستن بلند گو هم یکی اهنک میخواند برای تولد حضرت مهدی مطمئنم حضرت مهدی راضی نیست اینطور مردم اذیت کنن مجبور شدم ماشین ته کوچه پارک کنم برم خونه و وقتی مراسم تمام شد نزدیک ساعت یک رفتم ماشین اوردم تو پارکینک و خوابیدم دیروز زنگ زدم گنج زندگی موبایلش خاموش بود فکر کردم شاید مونده روز بعد بیاید شب ساعت ۱۰  خواهرم زنگ زد که پسرت اومده بیا دنبالش گفتم اژانس بگیر بفرست بیاد زیا د روبه راه نبودم چند دقیقه بعد خواهرم زنگ زد که پیاده راه اوفتاده اومده تقریبا ۲۰دقیقه بعد رسید کلی غر زد که چرا نیامدی دنبالم بعد غذا خورد و ارام شد از پدرش و اونجا که بودن گفت که پدرش گفته من و خواهرم انجمن بیوه گان تشکیل دادیم گفتم خدا کنه بیوه بودن شرافت داره به شوهری مثل اون داشتن و  میگه به زن عموم میگه سر بسته بگم ادم اگر احتیاج نداشته باشه مگر میره ساندویچ بخره گفتم اخه او بجا ی ساندویچ بقول خودش ( با عذر از همه) سنده پیچ گرفته و گفته تاره خانم برای من شرایط میزاره میگه حق طلاق میخوا م زن برادرش( یک پست هم باید راجع این جاری سلیطه بنوسم چون یک جور هایی به زندگی ما حسودی میکرد وهمیشه بد من میگفت) گفته خوب تو هم شرط بزار یکی نیست بگه تو چکاره ایی

در تبود پسرم

سلام یک هفته پیش پسرم رفت پیش پسر عموش و یک روز به  تقریبا یک هفته کشید با تلفن احوالش میپرسیدم رفته بو د ویلای عموش و بعد با پدرش رفته بود خونه عمه اش از یک طرف دلم نمیخواست اتو بدم دستشون تا از بچه ها سوء استفاده کنن و از یک طرف دیگه دلواپس بودم هرجور بود طاقت اوردم سه شنبه هفته پیش پسر کوچکم خوابیده بود و من هم سرم درد میکرد گرفتم خوابیدم ساعت نزدیک هشت بود که خواب میدیدم که با پسربزرگم دارم حرف میزنم و میگم مامان چرا خونه نمیای همین موقع صدای کلید در بیدارم کرد دیدم که پسرم اومد تو بلند شدم بوسید مش و گفتم چقدر دلم براش تنگ شده بود و خونه بدون اون سوت وکور بود هرچند این حرف بعدا که هی شلوغ میکرد و برادرش میزد بهش میگفتم اینطوری نکن میگفت مگر خودت نگفتی خونه بدون من سوت وکور بوده گفتم اره عزیز دلم همینطور هم هست ولی این دلیل نمیشه که باعت ازار همسایه ها و برادرت بشی روزی که اومد گفت سریع زنگ بزن عمه چون پیغام داده که ادب حکم میکرده بهش زنگ بزنی بگی که پسرش اومده(پسرش از خارج اومده)  چطور قبلا مادرت مرتب بهم زنگ میزد و میگفت که برادرم(یعنی شوهرم) این کار کرده اون کار کرده بعد گفت که عمه اش با خانواده اش  رفتن خونه عموش میهمانی گفتم مادر باشه فردا زنگ میزنم الان میهمان هستن و درست نیست (بگذریم که اینها ظاهرا تا بعد طلاق ما هم پیش رفتن و به پسرم میگفتن که تو میتونی خودت انتخاب کنی که پیش پدر باشی یا مادر و اونم گفته پدرم خودش جا یی نداره خونه بگیره من همین امروز باهاش میرم )فرادش بهش زنگ زدم اول بهش چشمت روشن گفتم و بعد گفتم من باید کف دستم بو میکردم که پسر شما اومده میگه من یک ماه پیش که پسرت خونه مابود بهش گفتم میگم این بچه اینقدر بهم ریخته که میره بیرون بعد یادش میاد که کیف پولش برنداشته بگذریم که پسرم میگه اصلا یک همچین حرفی بهش نگفتن وخودش که رفته بوده ویلا وقتی پسر عمه اش دیده تعجب کرده به هرحال بهش گفتم بیین من همیشه بهتون احترام گذاشتم و همیشه از حق خودم گذشتم دو بار بیشتر هم بهتون زنگ نزدم راجع برادرتون اونم وقتی دیدم عید فطر( مادرش پارسال ماه رمضان فوت کرد ونوعیدش بود) نیومد خونه تون و هی بهانه اورد گفتم اگر مسئله من هستم و من نیام و لی تومادرت بوده  برو که نیامد گفتم زنگ بزنم بینم که مسئله چی بوده که طبق معمول  من مقصر نشم که بار زنگ نزدم وقتی زفتم خونه پسرم گفت که مامان چرا به عمه زنگ زدی ماچرای پولی که باباازت گرفته و پس نمیده هم گفتی مگر نمیدونی اون مادرش مرده و ناراحته فهمیدم حضرت اقا از کس دیگه هم پول گرفته و پس نداده فردا به شما زنگ زدم و چون غیر از پرستار مادر تون کسی نبود که به شما متوسل شه بهت یک دستی زدم ودیدم حدسم درسته نزدیک ۳ میلون هم از اون گرفته و به اون زنیکه سلیطه داده گفت اره من نباید لو میدادم گفتم بیین مگر تا حالا گند کاری های برادر تو ن نگفتید چی شد غیر از این که روز به روز بدتر شد یک بار هم زنگ زدم ببنیم پول پرستار  داده یانه دیگه افتا د به اینکه نه من منظور م این نبوده  گفتم همیشه شما زنگ میزدی چیه شده که این بار زنگ نزدی تو زودتر باید بما میگفتی دیر گفتی  میگم خوب من همون موقع که به شما گفتم چیکار کردید گفتید بذار برادرم بیاد من بخاطر شما باوجود اینکه وکیل هم گرفته بودم صبر کردم برادر تون بیاد میگه خوب گفتم یک بزرگتر هم باشه گفتم خوب من صبر کردم برادرتون اومد بهش زنگ زدم گفتم بیاد حرف بزنه ببین علت اینکه این همه به این خانم پول میده چیه شماره اداره م دادم خبری نشد بعد شما گفتید زنگ میزنه شوهرت جواب نمیده حتی این اقا یک زنگ به من نزد   بگه بمن مربوط نیست خودتون میدونید میگه نه بردارم خیلی ناراحته دیشب که اونجا بودیم خیلی ناراحت بود قبل رفتن به خارج ار کشور هم میدونسته و حرف زده ولی شوهرت گوش نداده حالا هم یک فکر ی بکنید چقدر پول داده این ماه هم پول ریخته به حساب این خانم یا نه گفتم نمیدونم دیگه کاری به کارش ندارم خواهش وتمنا که شوهرش  از اون طرف میگفت که بپرسه چه پولهایی به اون خانم داده نهایتا هم گوشی داد دست شوهرش ۰۰۰( ادامه دارد)

چه کار کنم

سلام دوستان عزیز دو تا پست نوشتم یکی دگمه انتشار یادم رفت بزنم پاک شد یکی دیگر خواستم اصلاح کنم پاک شد زیاد حوصله نوشتن ندارم از این بلا تکلیفی در عذابم بعضی موقع ها فکر میکنم اینها همش یک کابوس بوده از خواب بیدار میشم می بینم همه چیز سرجاش ولی میدونم این یک خیال خام بیش نیست هفته پیش جهارشنبه خواهر شوهرم زنگ زده بود که بیا باهم بنشیند حرف بزنید گفتم مگر اون دفعه که اومدم چه نتیجه ای گرفتم غیر از اینکه برادرت با وقاحت تمام برگشته بود سر خونه اولش بعدش هم این که میگید پشیمونه حرف شماست من که پشبمونی ندیدم غیر ازاینکه هنوز م از اون زنه دفاع میکنه گفت نه من وشوهرم خیلی باهاش حرف زدیم گفتم اگر حرفی داره خودش زنگ بزنه گفتم اون تمام زحمات من برای خودش بچه هاش و مادرش که هیچ وظیفه ای برای پرستازی ازش نداشتم اما بخاطر اون چه قبل از سکته و چه بعدش که رسیدگی بهش وقت بیشتری ازم میگرفت رو نادیده گرفت من شاید برای مادر خودم اینکارها نتونم بکنم چون توانش ندارم ولی برای مادر شما کردم که زندگیم حفظ کنم نتیجه چی شد اون موقع قربان و صدقه ام میرفت میگفت تو همه کس من هستی و لی تا خرش به اصطلاح از پل گذشت و زن برادرش بهش گفت که زنت بد و نمیزاره تو بیای پیش ما حال اینکه خودش هم میدونست که دروغی پیش نیست ( ماجرای این زن برادرش و دخالت هاش بعدا باید مفصل بنویسم) رفت با اولین زن سلیطه ای  که سر راهش قرار گرفت  بهم خیانت کرد البته من زن برادرش خیلی مقصر نمیدونم اون اخلاقش دخالت و گند زن به زندگی دیگرون ولی شوهرم هیچ وقت نمیتونم ببخشم میگه میخواهی چکار کنی زندگی ۱۷ ساله رو از هم بپاشیونی گفتم زندگی من خیلی وقته که ازهم پاشیده از همون موقع که برادرت با بی اخلاقی پای  این زن سلیطه رو  به زندگیمون باز گرد و الان هم که عملا مجبور شدیم جدا زندگی کنیم بگذریم که امار من به ان زنه میده که اگر میخواهی بدونی زنم کجاست (شماره تلفن خونه خواهرم داده) زنگ برن  به این شماره میگه بلاخره میخواهی چکار کنی گفتم من هیچ اعتمادی به برادرت ندارم میگه اعتماد ساز ی کنید میگم من که اعتماد از بین نبردم که بخواهم بسازم میگه خوب برادرم چکار کنه  گفتم اول بیاد تو منطقه ای که زندگی میکردم یک اپارتمان کرایه کنه تا من بتو نم بهش اعتماد کنم هنوز که تقریبا یک هفته میشه خبری نشده یک هفته است که دلم اشوبه دارم فکر میکنم اعتماد دوباره به این ادم حتی اگر شرایط من بپذیره درسته  یا باید کار یکسره کنم و خودم  از این سرد رگمی خلاص کنم برام دعا کنید