هزاران زن مثل من
هزاران زن مثل من

هزاران زن مثل من

خانوادگی

مرور زندگیم برای دوستان جدید

سلام من ۱۷ ساله که ازدواج کردم زندگی تقریبا آرامی داشتم هرچند بار زندگی بیشتر روی دوش من بود شوهرم مرد بدی نبود ولی گاهی بیخودی دوروغ میگه مثلا به همه میگفت پسر برادرش پسر خودشه یا چیزی که برای من عجیب بود چون من تامجبور نباشم دروغ نمیگم دوتا پسر دارم که بزرگه ۱۶ سال و کوچکتره ۱۲ سال بیشتر سالهای اول زندگی شوهرم معمولا دیر به خونه میومد من بچه ها به پارک میبردم وحتی بعضی وقتها تانزدیک ساعت ۱۱ که بر می گشتیم البته تابستانها و پارک تا خونه مون ۵ دقیقه راه نبود حضرت اقا هنور نیامده بود با مراجعه به مشاور وکمک گرفتن از اون این اخلاقش گذاشت کنار تو این سالها دوبار خودش جراحی کرد که من ازش پرستاری کردم و مادرش که قبل از سکته کردن معمولا زمستانها خونه بچه ها می اومد وبیشتر خونه ما بود باوجودی که من خونه نبودم وشاغل بودم صبح غذاش میذاشتم روی شومینه و صبحانه اش اماده میکردم بچه ها رو حاضر میکردم میفرستادم مهد یا مدرسه بعد خودم میرفتم اداره تازه تو راه یادم می افتد بخاطر مشغله زیاد  شال برنداشتم یا۰۰۰ خلاصه زندگی با کم وزیاد ش میگذاشت مادرشوهرم سکته کرد و بچه هاش میخواستن پرستار بگیرن ولی زن برادر شوهر بزرگه گفت باید خودمون نگه داریم عیبه که پرستار بگیریم حالا وقتی مادر شوهرم سالم بود حتی دو روز حاضر نبود خونه این خانم بمونه بهرحال همه تن به خواسته این خانم دادن و همین باعث شد که شوهرم با خواهر هاش دچار مشکل شه  با وجود اینکه میدونست من نمیتونم با توجه به وضیعت شغلیم از مادرش نگه داری کنم شد چماق برادر و زن برادرش بر علیه خواهر ها و حتی سالها خونه اونها نمیرفت خلاصه این جاری ما که قرار شد خواهرش از ۰۰ -۰بیاد واون دلش نمیخواست که مادر شوهر خونه اش باشه پاش کرد تو یک کفش  که باید براش خونه بگیرن و پرستار و حتی گفت که دیگه خونه اش زاه نمیده برادر شوهرم همه این کارها روکرد  و مادر شوهرم ار دربدری نجات پیدا کرد در بدری که علتش همین خانم بود تو اون سالهای شوهرم همش از من تعریف و تمجید میکرد و میگفت  که تو هم کس من هستی از خدا ممنوم که هر چی به من نداده تو را سر راه من قرار داد گاهی هم کادوی چشمگیری گردنبندی ۰۰۰۰ میخرید من با وجود اینکه در قید مادیات نیستم ولی خوشحال بودم که قدر زحماتم میدونه البته بیشتر برای مادر شوهرم دلم میسوخت که بنده خدا به این حال وروزافتاده که دیگران براش تعیین تکلف میکنن از حدود دوسال پیش  کم کم متوجه شدم رفتار شوهرم  کمی عوض شد هنور  ظاهرا با محبت بود وقتی میامد خونه با همه مون روبوسی میکرد برای کارهام تشکر میکرد ولی هر وقت میگفتم بریم جا یی به بهانه ایی نمی امد البته خیلی عجیب نبود چون معمولا تو خونه بود یا سرش درد میکرد یا حوصله نداشت ولی دیدم نه از حالت عادی خارج شده چندین بار ازش پرسیدم که مشکلی داره چیزشده گفت نه خسته ام برای مادرم ناراحتم برای پدر تو نارا حتم  پدرم تقریبا ۲ سال ونیم پیش تو یک حادثه فوت شد خلاصه بعد از مدتی پایان سال ۸۹ متوجه شدم که با خانمی رابطه داره البته قبلش یک حسهای داشتم ولی سعی کردم با محبت و سرگرم کردنش مرتب به مسافرت میبردم ولی گویا تلاش های من در برابر وسوسه های اون خانم جلوه ا ی نداشت چون بعدها که پیامک هاش خوندم دیدم این زن حرف هایی میزنه که غیر از یک زن اون کاره هیچ زنی حتی برای  شوهرش این کار نمیکنه خلاصه الان یکسال واندی که ما با هم  در حال دعوا ومرافعه هستیم تو ا ین مدت هرکاری بنظرم اومد کردم که چشم شوهرم به روی این واقعیت که این خانم فقط دنبال پولش نشد گویا دروغ های او خانم کاریتر بوده بهرحال بخاطر ساختن خونه ای که توش زندگی میکردیم ومال من و مادرم بود مجبور شدیم خونه رو ترک کنیم شوهر م حاضر نشد خونه ای  برامون اجاره کنه حال اینکه اگر میخواست دوتا ماشین داشت میتونست یکشو بفروشه و خونه تهیه کنه حال من جایی گرفتم و با بچه ها زندگی میکنم چون میدونم که اگر اون رو هم با خودم میاوردم حماقت محض بود اون خونه خواهرش رفته بعد یک جلسه که خونه خواهرش داشتیم چند روز قهر کرد رفت و تلفن کسی رو هم جواب نمیداد و لی دوباره برگشته اونجا چند شب پیش زنگ زده به موبایل پسرم چون  اون جواب نداده علتش این بوده که به پسر برادرش گفته این نامردی کرده رفته پیامک ها رو داده به مادرش خلاصه وقتی پسرم جواب نداد زنگ زدبه من که کجایی بچه ها کجاهستن گفتم پیش من چرا تلفن هاتون جواب نمیدین گفتم تلفن من خاموش بود همین الان متوجه شدم روشن کردم بچه ها هم خوابند فردا امتحان دارن گفت با دادو بیداد بیدارشون کن میخوام با بچه هام حرف بزنم بچه هام علیه من می شورونی   گفتم از کی صاحب بچه شدی تو که الان ۴ ماه عین خیالیت  نیست اینها مردن زنده اند نه خرجی میدی تما م مخارجشون  به گردن منه گفت میخواستی عرضه داشته باشی شوهرت نگه داری گفتم تو لیاقت من و بچه هات نداشتی لیاقیت تو همون زن۰۰۰و پسرش که ازت طلبکاره دیگه یادم نیست چی گفت من هم اینفدر عصبانی بودم گفتم فقط خفه شو ۰۰۰۰ واون تلفن قطع کرد فردا هر چی به پسر م گفتم بهش زنگ بزن قبول نمیکرد میگفت حوصله ندارم بالاخره دید اس ام اس داده میخوام برم شمال تعطیلات میایی  بعدش هم دوباره زنگ زد  این بار پسرم جواب داد گفت که کلاس خصوصی داره واین چند روز نمی تونه بره حالا دوباره شب زنگ زده به پسرم به مادرت بگو اگر میاد با برادرت بیان ۳ تایی بریم شمال پسرم گفته برادرم هم امتحان داره هیچکس هم تهران نمونده مادر برزگ وخاله هام رفتن مسافرت من تنها میمونم مادرم فکر نمیکنم بیاد گفته حالا بهش بگو اگر خواست بیاد زنگ بزنه بیام دنبالش نمیدونم دیوانه شده شب قبل اعصاب من بهم ریخته حرفهایی که ۱۷ سال هر بلایی سرم اورد بهش نگفتم بهش بگم بعد میاد میگه بریم مسافرت خدا خودش رحم کنه من از دست این مرد نجات بده 

نظرات 16 + ارسال نظر
زنده شنبه 13 خرداد 1391 ساعت 17:10 http://blacklotus3.mihANBLOG.com

خونه جدید مبارک

سلام متشکرم سر زدید

زن متاهل دوشنبه 15 خرداد 1391 ساعت 20:18 http://charand2.blogfa.co

سلام
یک سوال دارم. با این مطالبی که نوشتی در مورد شوهرت آیا می خواهی اگر راهی بود او را برگردانی سر زندگیش و از آن زن دور کنی یا اینکه دیگر نمی خواهی با او زندگی کنی و می خواهی طلاق بگیری؟ یک توضیحی هم در مورد سن و سال بچه هایت بده پوزش که انقدر سوال پرسیدم

سلام دوست عزیز اما جواب سوالات اوایل دلم میخواست که اون زن رو ازش دور کنم بدون اینکه کسی بفهمه بیشتر از یکسال تلاش کردم دوستانه باهاش حرف زدم دعوا کردم اما نتیجه ای نداشت حالا میخوام یک مدت از هم دور باشیم تا در ارامش تصمیم نهایی ام رو بگیریم الان خودم و بچه ها روحیه مون خیلی بهتر شده اما سن بچه ها پسر بزرگم ۱۶ و کوچکتره ۱۲ سال دارن متشکرم که لینک شدم من هم با اجازه تون لینکتون میکنم

زن متاهل دوشنبه 15 خرداد 1391 ساعت 20:28 http://charand2.blogfa.co

لینک شدید با افتخار

میترا سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 13:55 http://roozmarregi464.persianblog.ir

سلام، وبلاگ جدید مبارک باشه ... تو اینجور شرایط خیلی سخته زندگی کردن که نه راه پیش هست و نه راه پس ... این چه نکبتیه که افتاده به جون این مردهاااا

سلام بله واقعا سخته ادم بلا تکلیف باشه متاسفانه مردها هم گوی دارن هم میدان هم قانون ازشون حمایت میکنه هم عرف الان هم که اخلاقیات روز بروز ضعیف تر میشه این مشکلات برای خانواده ها پیش میاد۰

مهتاب سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 16:51 http://mah77.blogsky.com/

زهراجان کاش مینوشتی شوهرت چطور با اون خانوم رابطه برقرار کرد. یعنی شروع اشناییشون از کجا بوده.

سلام مهتاب عزیز در اولین فرصت می نویسم راستی رمز مطلب اختصاصی تغییر دادی دیروز هرچی خواستم قسمت نظرات بخونم نتونستم۰

ساراازکرمانشاه سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 17:36 http://www.greenbiston.mihanblog.com

سلام مبارکه امادوباره نظربزارتووبلاگم وایمیلتم بزار

سلام سارا جان متشکرم ٬ چشم

لیلین چهارشنبه 17 خرداد 1391 ساعت 15:49 http://lilien.blogsky.com

سلام عزیز دلم
مثل اینکه ماجرای خیانت تمومی نداره . این مردا چشون شده . نه به شوهر منکه باید دنبالش بدوم تا یه کاری بکنه و نه به اینها . چی بگم . فکر میکنم از کمبود هیجان باشه.
کار بسیار عاقلانه ایی کردی که محل زندگی ات رو جدا کردی. اینطوری عاقلانه تر میتونی تصمیم بگیری.
نمیدونم چی بگم بری سفر نری؟ خودت بهتر میدونی چون ما تازه داریم میخونیم ماجرا چیه.

سلام متشکرم از توجه و نظرت عزیزم مسافرت در واقع مراسم چهلم تو شهرستان بو د برای دایی اش که نرفتم باید یک کم با عواقب کارش روبرو شه

ساراازکرمانشاه پنج‌شنبه 18 خرداد 1391 ساعت 16:22 http://www.greenbiston.mihanblog.com

بیاکلاغ پربازی کنیم روزهای بی توبودن پر/فکربی توبودن پر/دوست داشتن کسی جزتوپر/گلم فقط تونپر[گل]آپم منتظرتم

سلا م سارا جون از نظر قشنگت متشکرم چشم سعی میکنم نه پرم میام منتظر باش

زیبای خفته شنبه 20 خرداد 1391 ساعت 12:27

سلام .قبلا می خوندمتون.بازم می خونمتون

سلام عزیزم متشکرم که میخونی ونظر میزازی امیدوارم روزهایی همراه با خوشی و سعادت پیش رو داشته باشی

ساراازکرمانشاه شنبه 20 خرداد 1391 ساعت 15:15 http://www.greenbiston.mihanblog.com

سلام .زیبایی زندگی به اینه که بی خبردعات کنن .نبینی ونگات کنن .ندونی ویادت کنن !به یادتم .

سلام سارای عزیز م از دعات متشکرم من هم برات ارزوی خوشبختی میکنم

ماتیوس یکشنبه 21 خرداد 1391 ساعت 10:54 http://sempaye1.blogfa.com

سلام
من ۲۷ سالمه ... حدود ۱ سالی می شه که عقد کردم واقعا ناراحت می شم وقتی این چیزا رو می خونم
جالب اینجاست که همه فکر می کنند این اتفاقات محاله برای خودشون بییفته!
احساس ناامنی شدید بهم دست میده .... به نظر میاد هر کاری از دستتون بر میومده کردین ... دیگخ نمی دونم یه مرد از زندگی اش چی می خواد؟

سلام ماتیوس عزیز بهت حق میدم که احساس ناامنی کنی ولی هیچکداماز اینها دلیل نمیشه کهخدای ناکرده زندگی شما هم دچار همین مشکلات بشه توکل به خدا کن و زندگی مشترکت شروع کن برات ارزوی سعادت و خوشبختی میکنم

مهرناز یکشنبه 21 خرداد 1391 ساعت 10:54

من از حرفها و کارهای شوهرت اینطور فهمیدم که انگار پشیمون شده و میخواد برگرده وگنه چه دلیلی داره که وسط این ماجرا بخواد شماها رو ببره سفر؟

سلام مهرناز جان نه پشیمون نشده ماجرای مسافرت به خاطر مراسم چهلم دایش بود چون مراسم اولیه هم من و بچه ها حضور نداشتیم میخواست به فامیلش ها بگه مشکلی با هم نداریم وگرنه بعد از اون حتی به بچه ها زنگ نزده ببین امتحانشون چطور دادن

نسترن دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 14:59 http://ghasedakeshadi.persianblog.ir/

سلام
خونه جدید مبارک عزیزم . واسه چی آدرست عوض شده ؟ عصربلاگ ؟ قبلا چند باری از لینکهای دیگران دیده بودمت و تا حدی خونده بودمت البته همیشه خاموش
اسم وبلاگت رو خیلییییی دوست دارم
امیدوارم روزهای زیباتری تو زندگی خودت و پسرانت بیاد و سالم و شاد باشید همیشه و هرکجا

سلام نسترن جان متشکرم که وبلاگم میخونی تونستی حتما نظر بذار عصر بلاگ دچار مشکل شده و عملا تعطیل بخاطر همین مجبور شدم این وبلاگ جدید درست کنم من هم برات بهترین هارو ارزو میکنم

ترنم چهارشنبه 24 خرداد 1391 ساعت 11:58 http://2ndwife.persianblog.ir

مسلما تجربیاتت بسیار مفید است. سعی نکن تمام ماجرا ها را در یک پست خلاصه کنی. به جزئیات دقت کن که خود جزئیات خیلی چیزها را برایت مشخص می کند. مشتاق سهیم شدن در سختی هایت هستم

سلام ترنم عزیز از همدریت متشکرم چشم اگر حوصله ای بود حتما مفصل مینوسم

یانا جمعه 23 تیر 1391 ساعت 15:40 http://halnevesht.blogfa.com

زهرا جون واقعا ناراحت شدم. جواب همه زحمت های تو رو چه جوری داده.
البته شک نکن روزی پشیمون میشه و برمیگرده. اما من اگه باشم با این خیانت دیگه اجازه برگشتن بهش نمیدم. هر چند من جای شما نیستم. باز خدارو شکر بچه هات پسرن و پسرا کمتر ضربه می خورن.

سلام یانا عزیز از همدریت متشکرم واقعا وقتی حریم ها شکسته شد دیکه نمیشه کاری کرد توکل بخدا ببینم نهایتا باید چکار کنم

امیر چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 09:13 http://del-haste91.blogfa.com

سلام زهرا خانوم خوبی سرگذشت دی ماهت منو کشید خرداد 91تا از زندگیت سر در بیارم چه مصیبتهایی که نکشیدی ...زهرا به نظرت دلیلی که یک مرد به این راهها می افته چی میتونه باشه....؟؟منم خانواده دارم و دودختر خوب که هدیه ای از طرف خدا و امانتی است در دستان من و تو را درک میکنم که سخته با مشکلات زندگی مبارزه کردن و خوشحال که شما مقاومت کردی زهرا هر مردی و زنی دچار خطرات و مشکلات زیادی است برای منم خیلی پیش امده که از این کارها بکنم ولی خدا را شکر جلوی نفس عماره ایستادگی کردم و سعی کردم خیانت نکنم و تا حالا هم موفق بودم هر چند مرد میتونه صیغه کنه و یا زن رسمی بگیره خوب ما همون بتونیم همسرمون را و زندگیمان را به حد ایده ال برسانیم خیلی فاصله داریم تا اینکه بتونیم بریم یکی دیگه بگیرم ...خلاصه سرت را درد نیارم از اشنایی با شما خوشحال شدم و وقتی از زندگیت میگی منم خبر کن بخونم چون من وقت ندارم وسرم شلوغه اگه میشه سنتو برام بگو کجا شاغلی هم بگو عکس که گفتی اون میوه ما ترکی بهش میگیم یمیشان فک کنم فارسی زالزالک باشه فک کنم اون پائیز تو طبیعت است اینجا الان برف باریده و به شدت سرد است برات ارزوی شادی دارم زهراخانوم

سلام ، متشکرم بهم سر میزنید و وقت گذاشتید و خواندیت . داوم زندگی و به ثمر رسوندن بچه ها به نحو احسن فکر کنم هدف هر انسانی در تشکیل خانواده اس و راه رسیدن به اون همانی هست که خودتون نوشتید ایستادگی در برابر نفس عماره اس چون دام و دانه برای هر مرد وزنی در طی زندگیش پیش میاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد