سلام دوستان عزیزم. این پست
فوق طولانیه ولی حتما حتما مهمترین پست وبلاگ منه تا حالا چنین خواهشی نکردم ولی
الان می خوام که لطفا تا آخر بخونینش.اگه نظر بدین واقعا ممنون می شم.
بعد از چند روز که از تولد سی و پنج
سالگیم می گذره و کمی از شوک خارج شدم ،ُ اومدم یه ماجرای وحشتناک
که دقیقا همون روز برام پیش اومده رو براتون تعریف کنم. همین الان دستام به وضوح
دارن می لرزن!! راستش یه دوست عزیز وبلاگی دارم به اسم نسیم ، که یه بار تو وبلاگش
یه چیزی تو همین مایه ها نوشته بود : گاهی که یه چیزی در مورد کسی می گی ، تمام
کائنات دست به دست هم می دن و می خوان بهت بگن که خودت هم می تونی در این موقعیت
قرار بگیری.(البته اون انگار وقتی بود که در مورد یه بنده خدایی یه قضاوت نادرست
بکنی ) خلاصه اینکه من تو جواب کامنتای پست قبل ، یه جا یه جوابی رو با
اطمینان صد در صد به "عروس مار" عزیز دادم که چند روز بعد موندم که چرا
دقیقا برعکسش در اومده!!! یه دوست خوب دیگه هم دارم که مدتیه منو می خونه و اینبار
بهش گفته بودم برام یه آدرسی بذاره تا بتونم براش رمزمو بنویسم ، چون قرارم این
بود که تو اولین فرصت دو سه تا پست رمزدار بذارم و اون ماجراها ودردهایی که اصلا
منو وارد وبلاگ نویسی کرده بود رو بنویسم؛ ولی خوب از اونجایی که آدمی از فرداش
خبر نداره یه برنامه ای برام پیش اومده که اون دردها همه در مقابل این یکی رنگ
باختن!!!
بیست و هفتم
آبان تولدم بود یعنی همین شنبه گذشته. روز جمعه عصر (۲۶ام)که طبق معمول هر هفته با
شیرینم رفتم خونه مامانم ، چند مدل دسر خوشکل درست کردمو با خودم بردم ، می دونستم
که مثل همیشه یه بساط تولدی برام برپا می کنن. دریا و یلدا با همسراشون هم اونجا
بودن بعد از یکی دو ساعت که نشستیم بابا گفت زودتر شام بخوریم تا بعد از شام وقت تولد
و جای خوردن کیک و دسر داشته باشیم. همون موقع فرهاد باهام تماس گرفت که مامانت
اینا کی می خوان برات جشن بگیرن من می خوام حتما باشم .خوشحال شدم چون فرهاد اصولا
روزای تعطیل وقت سر خاروندن نداشت و گاهی هم سر همین روز تولد یه جورایی حال گیری
می کرد.(مثل پارسال) وقتی حدودای ساعت هفت فرهاد رسید سریع میزو چیدیمو شام
خوردیم. بابا یه کیک خوشکل کوچولو برام خریده بود با دو تا شمع ، یکی سی و شش یکی
سی و پنج! گفت : راستش نمی دونستم متولد 55 می شه سی و پنج یا سی و شش! گفتم خیلی
کار خوبی کردی هر دو رو خریدی چون من 35 رو باید فوت کنم و وارد سی و شش بشم
اونجوری یه سال منو بزرگتر می کردی و به جای اینکه خوشحال بشم ناراحت می شدم! همه
خندیدیم و دریا گفت :ای بابا عجب کاری کردی!عوضش سال بعد به رویا می گفتیم ببین
عزیزم ، ما تولد سی و شش سالگی برات گرفتیم و یه کادو دادن جلو می افتادیم ."
منم هی گوشزد می کردم که لطفا زود باشین ،دوست دارم تا "شعر یادت نره "
شروع نشده عکسا رو هم گرفته باشیم! جاتون خالی کمی دست زدیمو رقصیدیم کیک بریدیمو
عکس گرفتیم و کادو ها رو که همگی نقدی بودن گرفتم (البته دریا طبق معمول در کنار
کادوی نقدی یه گلدون سیلور شکل قو بهم داد که خیلی خیلی قشنگه) جالب تر از همه
اینکه فرهاد هم بعد از هرگز ، چهار تا تراول پنجاهی بهم داد و از اینکارش خیلی
خوشحال شدم (براتون نوشته بودم که پارسال هیچی نداده بود! اومده بود و دست خالی
برگشته بود!!) خلاصه اینکه شب خیلی خوبی رو سپری کردیم . پسر دریا تو همه عکسا
جلوم واستاده بود و چشمش به کیک بود طوری که موقع عکس دسته جمعی ، هی بهرام
شوهر دریا دوربینو تنظیم می کرد ، می پرید سر جاش وامیستاد ما چشممون به پسرک
که تقریبا روی کیک چمباتمه زده بود می افتاد و یکی بعد از دیگری پخ می زدیم زیر
خنده! راستش تا اون عکس ، عکس بشه ، بهرام سه چهار دور دوربینو تنظیم کرد! خلاصه
این که جای همتون خالی، شب خیلی خوبی بود. بعد از مراسم فرهاد خداحافظی کرد و رفت
و ما تا حدودای دوازده موندیم بعد هر کدوم به سمت خونه هامون راه افتادیم . توی
راه حس و حال خوبی داشتم با خودم می گفتم:" خوبه با اینکه یه سال مسن تر شدم
ولی چه قدر امشب دور هم خوب بود . خدایا ازت ممنونم ، این گرمای نسبی و خانواده رو
از ما نگیر. بهمون سلامتی بده تا بعد از این همیشه در کنار هم خوش باشیم و
..." بعدشم رفتم تو این فکر که با پولای کادوی تولدم یه تبلت بخرم یا اصلا
چنین چیزی واسه من ، الکی پول هدر دادنه؟!
فرداش27 آبان
بود اونقدر خوشحال بودم که اگه اول محرم نبود می خواستم واسه همکارام شیرینی تولد
بخرم . اما درست نبود . تو دلم می گفتم :" چرا امسال که من ذوق تولدمو دارم
عدل خورده اول محرم؟!!" رفتم مدرسه و ظهر که ناهارو خوردیم به فرهاد گفتم
شیرینم ساعت شش و نیم کلاس داره بیا دنبالش که من دوباره مجبور نشم ماشینو از خونه
دربیارم . اونم مثل همیشه سر ساعت اومد و بچه رو برد کلاس . من کمی تو اینترنت چرخ
زدمو حدودای هشت بود که رفتم چای دم کردم تا شیرین که اومد با هم بخوریم .فرهاد که
شام نمیاد واسه همین غذای ناهارو گذاشتم واسه بچه گرم شه و خودم یه پام تو
آشپزخونه به پختن غذای فردا بود یه پام تو اتاق به خوندن وبلاگا و برداشتن سوال
امتحانی واسه دانش آموزا. یه دفعه دیدم زنگ درو زدن ، دقیقا ربع به هفت بود. پشت
آیفون دو تا مرد سی ، سی و دو سه ساله بودن ، فکر کردم حتما با یکی از همسایه ها
کار دارن اشتباهی در ما رو زدن. آیفونو برداشتم گفتن:" سلام خانم ما از
دوستان آقا فرهاد هستیم چند لحظه تشریف بیارین دم در." گفتم :"چه امری
دارین ؟ " جواب دادن شما بفرمایین پایین براتون می گیم " قلبم افتاد !
فوری فکر کردم نکنه فرهاد تصادف کرده یا حالش به هم خورده! پاهام سست شد و قلبم
تند تند می زد . در حینی که مانتو می پوشیدم و شال سفیده رو که دم دست بود
مینداختم سرم ،گوشیمو از شارژ درآوردمو تو راه پله شماره فرهادو گرفتم ؛ بوق که می
زد قلبم می خواست از سینه بیرون بزنه، وقتی گوشیشو جواب داد انگار تمام این دنیا
رو بهم داده باشن. گفتم : " آخی فرهاد خوبی؟" گفت :" آره پنج دقیقه
دیگه می رم دنبال شیرین ، نگران نباش." گفتم :"نه واسه اون زنگ نزدم ،
دو تا آقا اومدن دم در می گن بیا پایین ما از دوستای فرهادیم من قلبم ریخت ترسیدم
بلایی سرت اومده باشه!" گفت :" نه بابا دوستای من کین؟ من الان خودم
میام." تا پایین راه پله شالمو مرتب کردمو درو وا کردم. دم خونمون دو سه تا
مغازه هستش . اون مردا گفتن : سلام . خانم صبوری؟! گفتم :"بله بفرمایید."
گفتن :" اگه اجازه بدین بیایم همین داخل ، کنار در، اینجا تو خیابون درست
نیست ." با مکث درو کمی باز کردم دوتاشون اومدن تو واستادن کنار دیوار، منم
درو با دستام پیش نگه داشتم و با تعجبو دلواپسی گفتم :"حالا بفرمایید! اولم
خودتونو معرفی کنین ."یکی از اونا گفت :" راستش خانم صبوری شما خانم آقا
فرهاد هستین دیگه؟ درسته؟ " گفتم :" بله !" یه مکث تقریبا طولانی
کرد و گفت راستش خواهر من ، من اصلا فکر نمی کردم خانم آقا فرهاد یکی مثل شما
باشه!!" من که چیزی نمی فهمیدم ، دستام یخ کرده بود ! همون جور هاج و واج
نگاشون می کردم! مرد ادامه داد "ما یه سوالی ازتون داریم ، آخه درسته که همسر
شما این آقا فرهاد ، با یه زن شوهر دار بیست و یک ساله رابطه داشته باشه؟!!!"
قلبم ریخت. دستمو از در رها کردم و تمام هیکلمو به دیوار تکیه دادم گفتم
:" شما کی هستین و به چه حقی این حرفو می زنین؟!من به شوهرم اطمینان کامل
دارم .همین الانم که شما درو زدین بهش زنگ زدم داره میاد خونه!" گفت
:"چه بهتر بیاد! خواهر من اشتباهت همینه ، اون خانم همسر مهرداده شاگرد مغازه
ی فرهاد ، من یکی از بستگان اونم چندین بار ماشین فرهادو در خونشون دیدم به مهرداد
زنگ زدم گفت تو مغازه هستش در حالی که فرهاد خان شما ، به بهانه اینکه مهرداد قبلا
معتاد بوده و الان تو ترکه و پول حقوقشو باید دست زنش بده می ره خونشون ، آخرین
بار هم همین چهارشنبه قبل!" همون لحظه فرهاد از راه رسید . به اینا گفت
:" شما به چه حقی اومدین خونه من؟ بفرمایین بیرون ، من دیشب شما و خانوادتونو
از مغازه بیرون انداختم اومدین اینجا چه بکنین؟!!" و اونا همون حرفا رو تکرار
می کردن .دستای فرهادو گرفتم و گفتم :" آروم فرهاد جان ، آروم . صدامون بیرون
میره "یه چیزی همون لحظه اومد تو ذهنم. چند هفته قبلش فرهاد اومد یه جک
اس ام اسی برام تعریف کنه اینقدر بی مزه گفت که پریدم موبایلشو ورداشتم و خواستم
خودم بخونمش که دیدم یه شماره ای براش اس داده که : "اگه مهرداد اومد بهش نگو
تو بهم زنگ زدی بگو من بهت زنگ زدم و تو بهم گفتی با عیسی رفته بیرون."همون
روز گفتم این اس ام اسه یه خانومه درسته؟! فرهاد کمی دستپاچه شد و گفت :" آره
.این زن مهرداده می دونی دیگه ،نه که تازه ترک کرده ، زنه به هر رفت و آمدش شک
داره!" گفتم :"یعنی چی؟ مگه من شماره موبایل مهردادو دارم که این زنه به
همین راحتی برات ، تو و من ، تو و من ، نوشته؟ اصلا تو چرا بهش زنگ زدی؟!"
گفت :" بابا این بنده خدا همسن بچمونه بیست سالشه! بهم سپرده هر قدمی مهرداد
ور می داره بهش بگم. تازه واسه حسن ( کارگر دیگرش ) هم زنگ می زنه، اس ام اس می ده
.رویا واقعا شرم آوره چنین حرفی داری می زنی!" گفتم :" ببین فرهاد من که
نمی گم تو با منظور بهش زنگ می زنی یا اس می دی می گم ، این در شان تو نیست که
دائم گزارش کار شاگرد مغازه رو به زنش بدی . زنی که تمام ضمائرش با یه مرد غریبه
"تو" هستش یا باهات خیلی صمیمیه یا زیاد نباید اوضاع نرمالی داشته
باشه!" گفت:" این چه حرفیه آخه! همه که مثل تو ادیب نیستن اون اصلا تشخیص
نمی ده باید از "شما" استفاده کنه و ..." اون روز گذشت و ما به
همین خاطر چند روزی رو با هم مکدر بودیم.
همزمان با
یادآوری اون ماجرا دیدم صحبت های فرهاد با اون مردای غریبه اصلا از موضع قدرت
نیست! انگار بخواد ماست مالی کنه! آروم آروم با پاهای سست و لرزان ، طوری که
زانوهام به وضوح می لرزیدن به سمت پله ها راه افتادم .فرهاد داد زد :"کجا می
ری رویا اینا دارن چرت میگن!" گفتم :" از طرز برخوردت معلومه پر بیراه
هم نمی گن " فرهاد با دستاش اون مردا رو به سمت بیرون فرستاد و گقت :"
من برم دنبال شیرین ." به راهم ادامه دادم و با حال و احوال داغون رفتم تو.
طبق معمول اولین محرم رازم دریا بود که حتی ماجرای اس ام اس رو بهش گفته بودم .
اونم گفته بود :" به فرهاد می گفتی اگه یه همکار با چنین لفظ صمیمی برام اس
بده خوشت میاد؟!!" زنگ زدم ، گوشی روبرداشت ، گفتم :"بهرام خونست؟"
گفت:"آره . چطور؟" گفتم دارم می میرم و ... وسطای اشک و آه و گریه هام
فرهاد و شیرین از راه رسیدن. دیدم فرهاد توی راه ماجرا رو برای شیرین تعریف کرده و
کلا منکر شده! بهم گفت :"آخه خره، تو چرا باور می کنی ؟اینا همونایین که من
بهشون گفتم دیگه تشریف نیارین مغازه ما و چون جلوی مشتریای دیگه ضایع شدن الان
اومدن حال منو بگیرن! تو چرا اینقدر ساده ای؟!"گفتم :" آره من ساده ام
اول اون اس ام اسه ، حالا هم این خبرا. اینا گفتن ما چهارشنبه در همسایشونو زدیم و
داخل شدیم کفشتو زیر پله های اونا دیدیم. از کجا معلوم همش باهاش ارتباط نداشتی؟!"
گفت:" چی می گی تو؟! مهرداد همیشه بعد از شام ماشین منو ور می داشت می رفت
دنبالش تا آخر شب هم همونجا پیش شوهرش می موند. رابطه چیه؟" گفتم
:"ماشین تو؟ اون موقع که من ماشین نداشتم هرگز ماشینتو با رضایت بهم نمی دادی
حالا به یه معتاد مافنگی متادون خور ماشین میدی؟!! وای به حالت فرهاد اگه این حرفا
درست باشه ، طلاقمو ازت می گیرم." در حالی که داشت از در خونه بیرون می رفت
گفت :" برو بابا تو همش همینو می گی ، هر غلطی می خوای بکن!" در هالو
کوبیدو رفت. مات و مبهوت نشسته بودم که دریا زنگ زد ببینه فرهاد چیا گفته. براش تعریف
کردمو با ناراحتی و گریه گوشی رو گذاشتم. دیدم شیرینم از اون موقع که از کلاس
برگشته زرد و ذلیل روی مبل نشسته و داره نگام می کنه . گفتم : "مادر برو
لباساتو دربیار. دیدی مامانت چه بدبخته؟!" و این بار با صدای بلند زار زدم.
شیرین اومد زیر پام رو زمین نشستو، دستامو تو دستاش گرفتو گفت :"مامان فکر
نکنم بابا اینکاره باشه . این مردا که می گن کفش بابا پایین پله ها بوده چرا ازش
عکس نگرفتن الان که همه ی گوشی ها دوربین داره! دارن چرت می گن . تازه مگه موبایل
بابا رو تو از آموزش و پرورش نگرفتی به اسم توئه دیگه ، برو پرینت بگیر ببین چی به
چیه!"سرشو بوسیدمو گفتم :"دختر باهوش من . آره باید همین کارو
بکنم." تا حدودای ساعت یک و نیم دو فرهاد اومد خونه. اصلا سلام نکرد ، اومد
تو اتاق لباس ورداشت رفت دوش گرفت. من پشت کامپیوتر نشسته بودم وآروم آروم اشک می
ریختمو الکی این ور اون ور می رفتم. کلا نمی فهمیدم چی دارم می خونم! بی سر و صدا
اومد رفت تو تخت ، انگار نه انگار . سرمو برگردوندم به سمتش و با همون بغض گفتم
:" واقعا خجالت نمی کشی ؟ حق من بود که بهم خیانت کنی؟!" گفت:"آخه
خیانت چیه زن . دیوونه شدی؟" یهو از حرف شیرین یه جرقه ای تو ذهنم زد و گفتم
:"اینا گفتن ما با موبایل از کفشای تو توی راه پله ی اونا عکس گرفتیم .اینو
چی می گی؟!" پاشد نشست و گفت:"عکس! پس اینا یه باندن !" گفتم
:" دیدی رفته بودی! تازه می خواستن عکس رو برام بلوتوث کنن که تو از راه
رسیدی." گفت ":کفش من؟! آخه کجا چه جوری بود؟" الکی گفتم :" بله
همین کفشای کج و کولت بود تو یه راه پله ی باریک." گفت :" من اون چهار
شنبه که شیرینو کلاس زبان بردم ، خونشون نزدیک کلاسه ، زنه زنگ زد گفت من
چهل تومن پول لازم دارم اگه می شه از پول حقوق مهرداد بهم بده . منم گفتم نزدیک
خونتونم و براش بردم." گفتم:" چرا کفشتو درآوردی رفتی توی خونه ؟
پول رو دم در باید می دادی دیگه ! " گفت :" آخه درشون تو کوچه باز می شه
زنه گفت من لباس مناسب نپوشیدم ، یه تیشرت آستین کوتاه داشت منو برد تو ! بله
اعتراف می کنم که داخل رفتنم غلط بوده ولی همین یه بار بوده اونم واسه خاطر پولی
که می خواست همینو بس!" دیگه دنیا رو سرم خراب شد تا اون لحظه یه حسی از درون
می خواست بهم بگه که فرهاد کار خلافی نکرده ولی دیگه یه دستی زده بودمو اصل ماجرا
رو فهمیده بودم ! از اینترنت یه برگه مربوط به طلاق توافقی رو پرینت گرفته بودم ،
همون لحظه امضا کردمو دادم گفتم :" امضا کن نامرد بی شرف! کسی که با تاپ
منتظر یه مرد غریبه باشه تا ز.ی.پ.شو وا نکنه نمی ذاره بره بیرون! " گفت
:"آخه چه حرفیه من زود اومدم بیرون! اصلا من نمی دونم این برگه چیه؟ باید
بخونمش ." اوه پس تی شرت نبود همون تاپ که من گفتم بود! متنو بلند براش خوندم.
با دستای شل و ول زیرشو امضا زد. تا صبح تو هال گریه کردمو راه رفتم .مثل مریضای
آسمی نفسم تنگ می شد و با تمام نیرو برای نفس کشیدن تلاش می کردم هر دم و بازدم
مثل آه کشیدن بود. صبح شیرینمو بردم مدرسه و گاز دادم به سمت چمخاله .لب دریا خلوت
و خالی بود دکه ها بسته بودن و پرنده پر نمی زد . سیگار فرهاد تو ماشینم بود یکی
ورداشتم روشن کردم (چند باری قبلا این کارو کرده بودم.) صدای خواجه امیری داشت پخش
می شد: نه این قرارمون نبود تو بی خبر بری و ... آخ که این فولدر احسان هر کدوم از
آهنگاش منو یاد یه بخشی از زندگیم مینداخت و این یکی دیگه خود خودش بود! نه این
قرامون نبود این حق منم نبود . با تردید در ماشینو باز کردم از خلوتی ساحل می
ترسیدم که آیا پیاده بشم یا نه؟! از دور دو تا زن و مرد رو دیدم که داشتن پیاده
روی می کردن. دور و برو نگاه کردم کمی بالاتر پرایدشونو دیدم. بهشون حسودیم شد سر
صبح با ماشین اومده بودن برن تو ساحل قدم بزنن . در ماشینو باز گذاشتم موسیقی هم
بلند بود نشستم رو شنها و به دریای متلاطم نگاه کردم دیگه اشک امونم نمی داد ،
پرده اشک جلوی چشامو گرفته بود و چیزی نمی دیدم. عملا داشتم زار می زدم .دیدم اون
دو نفر دارن نزدیک میشن کمی خیره نگام کردن و رفتن سمت ماشینشون. روشن کردنو رفتن.
از زمین بلنذ شدم. دیگه واقعا کسی اون اطراف نبود. با تمام قوا جیغ کشیدم یک بار
دو بار ده بار از ته قلبم فریاد زدم ، گلوم می سوخت گفتم
:"خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
این حق من نبود!" همون لحظه فرهاد اس داد که" رویا غلط کردم منو ببخش .
به خدا جبران می کنم . گه خوردم اصلا تو بگو مغازه رو بفروش بریم رشت ، من این
کارو میکنم فقط منو ببخش." این خر درونم که هنوز همون اراجیفو در مورد
پول دادنو رابطه نداشتن می خواست قبول کنه یه پس گردنی محکم خورد منم لال شدم و سر
جام میخکوب شدم . این اس ام اس یعنی بله همه چی درست بوده که الان باید ببخشمش!!
تا ظهر همون جا نشستم . به گذشته ها ، به سختی هایی که با فرهاد کشیده بودم فکر
کردم . به عمر رفته ای که به پای چه عشق مزخرفی رفته بود. به سالهای جوانیم و به
همه فداکاری هایی که برای حفظ زندگیم کرده بودم. تو همون حال که بودم کم کم دکه
دارای اطراف ساحل که تازه داشتن بساطشونو پهن می کردن ، به بهانه ای می اومدن و
سرک می کشیدن ، به من نگاه می کردن به حال و روزم و نمره ی ماشینم بلکه منو
بشناسن! دیگه برام مهم نبود . همون جور گریه می کردم. ساعت دو و نیم رفتم دنبال
شیرین . دیگه عملا چشمام یه جفت بادکنک بودن که از لا به لاشون کمی بیرونو می
دیدم. به شیرین گفتم بره بالا و ناهارشو بخوره من باید برم پیش مامان اینا .
تقریبا خلوت بود صدو ده تا مجاز بودم ولی گاز می دادم 130،120. زود رسیدم دم در .
زنگو زدم. بابا آیفونو برداشتو گفت :" سلام دخترم. " گفتم:" سلام
" درو واکرد رفتم بالا. در آسانسورو که واکردم مامانو بابا هر دو بیرون در
منتظر بودن. بابا گفت :" خوبی ؟!!!" گفتم :"نه!"گفت
:"معلومه!" مامان گفت :" خاک بر سرم شیرین کجاست؟! فرهاد چه طوره؟" گفتم
":خوبه خونست فردا امتحان داره من می خواستم باهاتون حرف بزنم دیگه
نیاوردمش." بابا گفت ناهار خوردی؟ گفتم:" نه!نمی تونم." رفتمو دست
و رومو شستم. بیرون که اومدم نشستم رو به روی بابا و مامان گفتم :" بابا من
طلاق می خوام!" بابا گفت :"آخ منو کشتی دختر! ترسیدم فکر کردم مامو
گرافی سونوگرافی ،جایی رفتی خبرای بد شنیدی آخه اینو که من هزار بار بهت گفتم !
مسئله ای نیست من پشتتم، حالا چی شده که اینقدر داغونی؟!" تا اون لحظه خودمو
نگه داشته بودم. زدم زیر گریه. مامان بنده خدا هم اشکاش سرازیر شد ! چند لحظه که
گذشت سرمو بلند کردم. صورت بابا همون جور رو علامت سوال مونده بود. گفتم
:"بابا فرهاد با یه زن بیست و یک ساله که زن شاگرد مغازشه رابطه داره!"
مامان با یه صدای فریاد مانندی گفت :"فرهـــــــــــــــــــاد!!؟؟
نــــــــــــــــــــــــه !!" آخ اگه بدونین با چه حالی اون حرفا رو زدم و
ماجرا رو تعریف کردم ! قرار شد بابا فردا بیاد ببینیم دختر دوست بابا که وکیل
معروفی تو شهرمونه چی میگه . بعد از اون راه افتادم بابا گفت:" نرو می رسونمت
، ماشینتو بذار اینجا بمونه ." گفتم :" نه! " توی راه به
حرفایی که بین خودمون رد و بدل می شد فکر کردم. آخ که اکثر اوقات تا دیر وقت شب
منتظرش می موندم . وقتی میومد تو تخت . چون دیسک داشت اکثر وقتا رو به بالا می
خوابید و ازم می خواست بغلش کنم تا ناخوداگاه برنگرده، بعد صبح کمردرد داشته باشه.
به زمزمه های عاشقانه ای که زیر گوشش می خوندم ، فکر کردم :" آخ فرهاد هیچ
جای دنیا برام به گرمی آغوش تو نیست، خیلی امنه فرهاد خیلی! تو عشق اول و آخر منی
فرهاد ، دوستت دارم." اون می گفت :" من بیشتر عزیزم . "اونقدر زیر
گوش و گردنشو می بوسیدم تا کم کم خوابمون می برد . یاد یه مینیمال افتادم فکر کنم
از آرش ناجی بود ، که می گفت :" مدیون گرمای لبهای من است لاله های گوش های
تو!" اونقدر محکم بغلش می کردم که همیشه یه پتوی یک نفره بسمون بود .آخ قلبم
و جگرم اصلا کلا اطراف قلبم می سوخت یه حسی که تا حالا تجربه نکرده بودمش . تو
ماشین جیغ می زدم ضجه می زدم . به فرمون مشت می کوبیدم. گفتم : " خدا دیگه چی
برام زیر سر گذاشتی رو کن خجالت نکش!" اون شب فرهاد نیومد خونه و چندین بار
اس ام اس عذر خواهی داد برام. یه بار موبایلم زنگ خورد دیدم یه زن گفت :" رویا
خانم می خوام باهات حرف بزنم من زن مهرداد هستم. " گفتم:" خفه شو زنیکه
ی هرزه ، من با تو حرفی ندارم ." چندین اس ام اس بلند بالا داد بهم که اصلا
اینطور نیست، شوهرت مرد چشم پاکیه ، من جای بچه ی شما هستم (دقیقا جمله فرهاد!)
زندگیتو واسه حرف مردم خراب نکن ، فرهاد خیلی دوستت داره ، آخه خداییش خیلی زور
داره من انگشت کوچیکه شما هم نمیشم ، مگه دیوانه شده بیاد با من دوست بشه؟ من
شوهرمو دوست دارم و ... جواب دادم :" اولا که من سی و پنج سالمه و نمی تونم
مادر تو زنیکه ی گنده باشم ، به علاوه این دخالتا بهت نیومده. اون شوهر پست فطرت
من به همه ی ارتباطش با تو اعتراف کرده . پس دیگه مزاحم نشو!" اون خر
درون که فکر می کردم مرده ، پاشد نشست! عذاب وجدان گرفتم:" یعنی اگه فرهاد
درست بگه چی؟!"صبح زود پاشدم رفتم مخابرات . سندمو با کارت ملی بردم .مرده از
حالم فهمید .گفت خانم اگه پرینت بگیرم طرفی که گوشی دستشه میفهمه ، چون براش یه
پیامک از طرف مخابرات میره. گفتم :" مهم نیست آقا ." بنده خدا مال
چهاردوره ی دو ماهه رو برام گرفت تا دقیقا روز 29 آبان. اوایل لبخند می زد و می
گفت:" اوه اوه عجب اس ام اس باز قهاریه! "
چــــــــــــــــی؟ فرهاد؟!! من که براش تقریبا اکثر شبا اس می دادم:"
دلم تنگ شده برات . دوستت دارم و ... فقط می نوشت: "من بیشتر عزیز وفادار
من!" پس خودش در حال خیانت بوده!! بعد از گرفتن پرینت دو دوره ، دیگه کارمند
مخابرات هم اخماش تو هم رفت ، انگار دلش به حالم سوخته باشه . دیگه دو سه ماه آخر
شماره از ایرانسل تبدیل شده بود به اعتباری همراه اول ، بازم هر صفحه لااقل بیست
تا پیامک و یکی دو تا تماس با همون شماره . یاد این افتادم که چند ماهی بود که پول
موبایل فرهاد زیاد می اومد و اولین ماه خودش هم شوکه شده بود . گفت:" وای 80
هزار تومن؟!" من گفتم :" تو چه حرفی داری مگه؟ نکنه اشتباه شده ؟ می
خوای برم پرینت بگیرم؟ " جواب داده بود :" نه بابا ! می دونی من برای
هماهنگی برای خریدها چه قدر اینور اونور زنگ می زنم؟!" من احمقم باور
کرده بودم!!بعدم با کارتم براش حسابم می کردم (البته این اواخر پولشو میذاشت رو
میز و تشکر می کرد . ظاهرا کمی عذاب وجدان داشت!)جایزه ی واریز غیر حضوری من ۱۵۰
پیامک بود که بازم صرف اون زنک می شد!
با
اینکه سرچ کرده بودم گفته بودن متن پیامکا رو با حکم قاضی می دن ، ولی بازم با بغض
از آقای مخابراتی پرسیدم :"نمیشه متنا رو هم بگیرم؟"گفت :" نه خانم
متنا فقط تو مرکز استان یه جا بایگانی میشه حکم دادگاه می خواد، به همین راحتیه
مگه؟! اینجوری نصف خانواده ها از هم می پاشه که!"دیگه عقلم به جایی قد نمی
داد ! بنده خدا گفت :" من نمی تونم ببینم شماره ایرانسله مال کیه ولی ایتو
برات نگاه می کنم. نگاه کرد و گفت :" نازنین شفیعی" اوه فرهاد تو چه
حرفی با این زنک هرزه داشتی؟ گریان و با یه پشته برگه از مخابرات بیرون اومدم.
رفتم خونه ، برگه های هشت ماه رو جدا کردم ، هر ماه اونقدر زیاد بود که به زور
تونستم منگنه کنمشون! تو هر صفحه شاید یه پیامکی یا یکی دو تا تماسی با من داشته
که احتمالا خبری بوده و بیشتر بقیه ی شماره ها مال اون زنک جن.د.ه بود! جیگرم تا
ته سوخته بود. اصلا جزغاله شده بودم. اونقدر زدم تو سر و صورتم که همونجا ولو شدم
رو زمین. آخ چه کابوسی بود! تا مغز استخوانم می سوخت . رفتم تو اتاق قیافم عینهو
میت . انگار دو روزه پیر شده بودم. رفتم رو ترازو ، نــــــــــــــــه! دو روزه
چهار کیلو کم کرده بودم! بازم فرهاد اس ام اس داد . دیگه نای بلند شدن نداشتم.
بابا و مامان سر ظهر اومدن. شیرین که برگشت بابا ناهار سفارش داد و به زور
می گفت که بخورم. اما دریغ از اینکه یه لیوان آب از گلوم پایین بره! عصر با بابا
رفتیم دفتر خانم وکیل . از بخت بد خواهر دوستم هم بود . وقتی نوبتمون شد تا اومدم
حرف بزنم اشکم سرازیر شد! بابا به جام حرف زد و من فقط بعضی نکاتو گوشزد می کردم.
خانومه گفت :" عزیزم حالا که طلاق می خوای بهتره یه کاری کنی که حق طلاق ازش
بگیری که دیگه اسیر دادگاه نشی. من خودم اون وقت همه ی کاراتو برات انجام می دم.
وگرنه اگه طلاق توافقی می خوای بازم باید دادگاه رفت و آمد کنی. اگرم این فرهاد
خان بازی دربیاره باید یکی دو سالی بدوی!" بابا گفت :" واقعا خاک تو سر
این قوانین که یه زن اینقدر دستش بستس!" گفتم :" بگین ده سال !من می دوم
و طلاقمو می گیرم!" تو راه بابا بهم گفت :"دختر ندیدی دخترای بیست ساله
واسه طلاق نشسته بودن آخه چرا اینجوری می کنی؟" گفتم :"بابا اونا که مثل
من بیست سال زندگی نکردن اونم تو چنان شرایطی ! من بیست سال صورتمو با سیلی سرخ
کردم این حق من نبود!" بابا گفت :"به فرهاد زنگ بزن بیاد و باهاش نرم
صحبت کن تا حق طلاقو بهت بده این وضعی که تو داری دووم نمیاری!" تو مسیر به
اصرار من بابا زنگ زد ، اومدن همه ی کلیدا رو عوض کردم!
غروب هر چی
زنگ زدم هم تلفن مغازه و هم موبایل خاموش بود . به ناچار به شیرین گفتم بیا با هم
بریم مغازش بهش بگیم یه لحظه بیاد خونه. شیرین گفت :"نه مامان من درس دارم ،
امتحان دارم و..." به زور راضیش کردمو بردمش. دم در باغ بوق زدم. اکثرا منو
می دید می اومد پایین. ولی خبری ازش نبود . با عصبانیت داخل شدم.از حیاط گذشتم و
وارد مغازه شدم دو سه گروه نشسته بودن. خود فرهاد هم یه گوشه با یکی از دوستاش که
شاعره نشسته بود و با چهره غمگین داشت براش حرف می زد. با دیدن من جا خورد . یه
نگاه تیز و تلخ بهش انداختم. گفت :" سلام " گفتم :" بیا باهات کار
دارم." رفتیم به سمت بیرون . دیگه دم در نتونستم خودمو کنترل کنم. داد زدم
:" خلایق هر چه لایق! بی لیاقت ، من زن بدی بودم؟ هفده سال ازت کوچیکترم ،
قیافم صد بار از تو بهتره ، تحصیل کرده ام ، شاغلم ، خانوادم حامی مون هستن،همیشه
غذات آماده ،لباست تر و تمیز، خونه ات برق می زنه ،بچه ای برات تربیت کردم از نظر
ادب و نزاکت زبانزده و .. . اون وقت تو روزی هزار تا اس ام اس عاشقانه واسه
اون زنیکه ی هرزه می دادی!" با بغض گفت :" حق داری ، هر چی بگی حق
داری زن پاکدامن من . " دیدم دو سه نفر اومدن برن ، دارن ما رو نگاه می کنن .
گفتم بشین تو ماشین . نشست . گفتم :"زنگ می زدم می گفتم فرهاد دلم برات تنگ
شده . کاش الان پیش ما بودی. شام نمیای ؟ و ...همش می گفتی به جان رویا سرم شلوغه
. بعد از ساعت هشت نه شب واسه اون زنیکه اس می دادی تا یک و سی و هشت
دقیقه؟!!" زد زیر گریه افتاد زیر پای من . زیر پای شیرین. هزار مدل عذر خواهی
کرد که به دام افتادم ، این زنه با شوهرش هر شب می اومد اینجا ، بعد اس ام اس
عاشقانه برام فرستاد من محلش نمی دادم یه روز که من تو حیاط پشتی بودم از دستشویی
بیرون اومد و محکم دستای منو گرفت گفت سردمه. همون لحظه منو بوسید .به خدا من خر
شدم و .... " دنیا دور سرم می چرخید. دیگه تحمل دیدنشو نداشتم. گفتم :"
راه به راه برات لباس می خریدم . تر و تمیزت می کردم که بری تو بغل یه هرزه
بخوابی؟ برای با من بودن وقت نداشتی ، من و بچت تمام روزا رو تک و تنها تو خونه
زندانی بودیم ، التماست می کردم ترو خدا فقط بیا شامو بخور و زود برو نمی اومدی ،
اونوقت با اون زنک دائم رفت و آمد داشتی؟!! لااقل برای یک بار هم شده ، یه
مردانگی در حقم بکن و فردا صبح بیا دفتر خونه حق طلاقمو بده . تو هم برو با
نازنینت خوش باش!" بازم افتاد به زیر پام کفشامو بوسید ، کفشای شیرینو بوسید
، گفت جبران می کنه. گفتم:" جبران نمیشه و باید بیای." از شیرین التماس
کرد که راضیم کنه. شیرین بچم که بی صدا اشک می ریخت گفت:" بابا کارت بخشیدنی
نیست! پس اونی که تو مسیر کلاس بهت زنگ می زد ، ور نمی داشتی همین زنه بود؟! اونی
که چند بار براش شارژ ایرانسل فرستادی هم همین بود؟!" فرهاد گفت :" آره
دخترم ولی شما دو تا بزرگواری بکنین منو ببخشین اصلا خاک پاتون میشم. ترو خدا یه
فرصت بهم بدین . به قاتل پای دار هم بخشش می دن . تو رو خدا یه رحمی به من
بکنین." گفتم :" بله قاتلو عفو می کنن ، ولی دیگه جلوی خانواده مقتول که
آفتابی نمی شه! منم می خوام دیگه ریختتو نبینم همین! در مقابل کاری که تو کردی
خیلی هم بزرگوارانست!" خلاصه بی نهایت التماس کرد و گفت جبران می کنه!
من داد زدم سرشو گفتم از ماشین پیاده بشه. وقتی دید من مصمم هستم ، گفت که فردا
نمی تونه ، چون یه کار اداری داره و چهارشنبه می تونه بیاد ولی تا اون موقع من
فکرامو بکنمو ببخشمش. اصلا تمام باغو می زنه به اسمم!
شب که برگشتم
شیرین رفت سر درساش تا دو سه شب هم بیدار بود . منم از اتاق خودمون شروع کردم تمام
وسایل فرهادو تو چمدون و ساک بستن. هر کشو رو که باز می کردم و هر لباسی رو که تا
می کردم ، برای دل شکسته و خرد شده ام مرثیه می خوندم:" آخ فرهاد فرهاد فرهاد
تو چه کردی با من؟! تو منو به آغوش کثیف یه زن هرزه فروختی! این چه خنجری بود که
از پشت به قلبم فرو کردی؟! پس اون اس ام اس های عاشقانه ی من ، واسه دل عاشق تو
زیره به کرمان بردن بود. تو چطور می تونستی زمزمه های عاشقانه ی شبهای منو تاب
بیاری در حالی که تا آخرین لحظه ی خونه اومدنت ، برای یکی دیگه متن عاشقانه می
فرستادی؟! و ... " بعد رفتم سراغ عکسا، عکس عروسی و عکسای آتلیمون رو با فندک
آتش زدم. تمام عکسایی که فرهاد توشون بود رو از میز عکس برداشتم . حتی کاسه
یادگاری مادرشو براش جدا گذاشتم . همینطور کفشا و رو فرشی هاشو. فردا رفتم
مدرسه.اونم بعد از یه روز غیبت با سر و کله ی ورم کرده! اونقدر دیر رفتم
که بقیه دبیرا سر کلاس باشن و بدو بدو رفتم طبقه دوم. بچه ها با تعجب نگام کردن و
گفتن :" خانم حالتون بده؟!" گفتم :" آره سرما خوردم !شدید!
"بچه هایی بودن که سه سال باهاشون بودم. گفتن:" تا حالا شما رو اینطوری
ندیده بودیم خانوم!" به بهانه سوال امتحانی مشترک، زنگ تفریح اولو
مستقیم از این کلاس به اون کلاس رفتم. زنگ تفریح دومو خودمو مشغول ورقه صحیح کردن
کردم تا یه راست برم کلاس بعدی. که دیدم خدماتی اومد بالا که:" خانم تدبیر
چرا وقتی نیومدی پایین،از طریق بچه ها بهم خبر ندادی؟" برام یه سینی چای و
نون و پنیر و حلوا شکری آورده بود. دلم می خواست بزنم زیر گریه! همزمان با رد کردن
سینی ، دو سه تا از همکارا با هم اومدن ببینن من چرا دو تا زنگ تفریح نرفتم دفتر!
وقتی قیافمو دیدن گفتن:" رویا ! خوبی؟ گریه کردی ؟! " چشام پر از اشک شد
، سرمو بالا گرفتم تا سرازیر نشن ، فکر کنین جلوی روم چهار تا همکار ، پشت سرم یه
کلاس دانش آموز ! یکی از همکارا گفت : "چی شده؟ " گفتم :" فعلا نمی
خوام راجع بهش حرف بزنم! " اونا هم پکر و ناراحت رفتن سمت کلاساشون . رفتم تو
روشویی چند تا نفس عمیق کشیدم و صورتمو شستم. تا غروب مثل دیوونه ها بودم. فرهاد
همچنان اس می داد و منت و خواهش می کرد. می گفت جبران می کنه! چی رو؟! بعد از ظهر یلدا
اومد پیشم . بنده خدا اونقدر زار زد که من خندیدم و گفتم چیه؟ نکنه
بد بهت خبر دادن! فرهاد نمرده ها!! اومد بغلم کرد گفت : آخه ما با فرهاد بزرگ شدیم
از اول تو خونه دیدمش نمی تونم باور کنم! اون خیلی محترم بود ، اصلا هیز نبود. روی
ما تعصب داشت. رو ناموس مردم تعصب داشت ! اغفال شده رویا ! یه فرصت بده بهش!"
گفتم :" فرهاد بهت زنگ زده؟" گفت :"نه به مرگ خودم ! فقط اون مرد و
این کار ، با هم جور در نمیاد!" گفتم :" اگه شوهر خودت بود باز می
بخشیدی؟ باز اعتماد می کردی؟ 52 سالشه اغفال چیه؟!! " با هم نشستیمو گریه
کردیم. همه همین نظرو داشتن که این یه کار، به فرهاد نمی اومده ! غروب فرهاد زنگ
زد و گفت ترو خدا ببخش منو ! گفتم : " این پنبه رو از گوشت بیرون بیار!
" گفت من سه چهار روزه حمام نرفتم ، می خوام بیام برم دوش بگیرم. " گفتم
:" بیا مشکلی نیست! من همه وسایلتم جدا کردم ، که زود خونه بگیری و
ببری!" وقتی گوشیو قطع کردم ، شیرین گفت :" مامان ، بابا می خواد بیاد
بازم خواهش و تمنا کنه ، ترو خدا ماشینو وردار برو بیرون !" داشتم آماده می
شدم که از راه رسید. بله بازم شروع کرد. زیر پامو می بوسید. زمینو می بوسید .می زد
تو سرش . می افتاد به پای شیرین . جوری که دل سنگ آب می شد . با گریه رفتم پرینتو
براش آوردم ، بهش نشون دادم ، رنگ از رخش پرید و شروع کرد خودشو زدن ، بعد از
جاش بلند شد و با گریه گفت :"تو حق داری " دستاشو
گرفتمو گفتم : "نه بشین !" صفحه آخرو آوردم گفتم ببین بعد از تولدم
که از خونه مامان برگشتی ، باز تا ساعت یک باهاش اس ام اس بازی کردی! دویست تومنی
رو که واسه تولدم بهم داده بودی ، گذاشتم تو مدارکت . فقط یه سال تو تولدم
منو جلوی خانوادم سربلند کردی ،اونم اینجور گند زدی رفت! " گفت :"به خدا
از دو سه روز قبل از تولدت ، همش بهش فحش اس می دادم می گفتم دست از سرم بردار
،منو داری تو منجلاب می کشی . من زن و بچمو دوست دارم اصلا اینا رو که از مغازه
پرت کردم بیرون ، اومدن برات خبر آوردن و ... " با گه خوردم گه خوردم رفت
حمام . دیگه نا نداشتم . وقتی از حمام برگشت . دنبال لباس بود. با اینکه همه رو
مرتب براش بسته بودم، پرسید کدوم کاپشنو بپوشم؟ دو تا بودن . یکیو عید براش عیدی
خریده بودم ، مثلا پلوخوری بود. اون یکی هم بهمن ماه رفته بودم گشته بودم تو حراج
پایان فصل ،براش پیدا کرده بودم. بازم پاشدم لباساشو دادم دستش. یه شلوار و کاپشن
تمیز براش آوردم لباساشو بغل کردمو اشک ریختم ! آخ که تک تک لباساشو با عشق براش
می خریدم . عشق به معنی واقعی کلمه! یعنی اون روزی که من با عجله داشتم براش اون
کاپشنو به عنوان عیدی می خریدم ، فرهاد عاشق یه زن شوهردار هرزه بوده؟! فرهاد
لباساشو پوشید. گفت :"نمی بخشی؟!" گفتم : " نه ! نمی شه فرهاد نمی
شه! من همش تو ذهنم دارم مرور می کنم که چه کارهایی با اون زن کردی! چه نوع روابطی
داشتین! چند بار! اصلا اون چه شکلیه؟!" گفت :" به خدا خیلی زشته ، انگشت
کوچیکه ی تو هم نیست ، من یه موی گندیده تو رو به اون نمی دم. من گول خوردم تو دام
افتادمو ..." گفتم :" دام ، اونم نزدیک به دو سال؟! خدا پدر اون مردا رو
بیامرزه وگرنه معلوم نبود که تا کی من احمق از این ماجرا بی خبر باشم! این دام
واسه من نبود؟ من جوان نبودم؟ تمام تابستون تو خونه ، جمعه ، غیر جمعه ، شب نصفه
شب ، اون وقت تو به جای اینکه یه وقتی واسه ما بذاری ، در اولین فرصت خودتو به تخت
اون ج.ن.د.ه می رسوندی؟!!" گفت:" راستش تو ص.ک.ص سرد بودی!! اصلا
میل ج.ن.س.ی نداشتی دروغ می گم؟ منم خسته بودم وقتی می اومدم تو می گفتی برو دوش
بگیر . یا می گفتی فردا باید برم سر کار. منم نیاز داشتم ، با ابراز علاقه ی اون
جذبش شدم!" آخخخخخخخخخخخخخخخ قلبم سوخت گفتم :" فرهاد انصافتو شکر! یعنی
این همه خوبی داشتم ، حالا این یه بدیم رو می بخشیدی! تو هزار بدی داشتی من
همه رو به خاطر مهربونیت و صداقتی که فکر می کردم داری ، بخشیدم اون وقت تو ...خب
بهم می گفتی می رفتیم دکتر . اگه اون همه اس ام اس عاشقانه که هر شب تا ساعت
یک ، یک و نیم به اون زنک می دادی برای من می فرستادی ، از کجا
معلوم منم گرم و هات نمی شدم؟!!" گفت :" ولش کن. اینو گفتم که بدونی
من صددرصد مقصر نبودم! همش فکر می کردم من برات چندش آورم !" گفتم
:" چندشم می شد ؟!! اون همه می بوسیدمت تا بخوابی ، یعنی تو فقط عشقو در
ص.ک.ص می دیدی؟!!"پاشد رفت اتاق شیرین ، بچم درو بسته بود ، مثلا داشت درس می
خوند. افتاد به پاش، شیرین بلند گریه می کرد و می گفت :" بابا ترو خدا این
کارو نکن ، تو بد کردی با ما . بد! " یه عکس از شیرین داشتیم که یه خبر نگار
ازش گرفته بود و تو روزنامه چاپ کرده بود . گفت : " اجازه می دی این عکس
دخترمو وردارم ؟ من عاشق این عکسشم . " وقتی داشت می رفت در و دیوار خونه رو
با حسرت نگاه کرد ، به وسایل بسته بندیش دستی کشید و گفت بذار بمونه یه جا پیدا
کنم بیام ببرمشون. درو بست و گفت : " من که کلید ندارم ، بیاین درو قفل کنین!
" موقع رفتن دلمو با اون نگاهش کند و برد! آخه لعنتی چرا این کارو کردی؟! چرا
آخر سر انگشت اشارتو به سمت من گرفتی و دل سوختمو پاره پاره کردی و رفتی؟! باز
برام اس داد باز طلب بخشش و فرصت می کرد . ولی من دیگه بهش اعتمادی نداشتم و ندارم
! اون موقع اگه ساعت سه ی صبح می گفت من مغازه ام باورم می شد ،ولی الان دیگه نمی
تونم ! براش اس ام اس زدم : " تو در حجله ی حرام بودی و من در بستر خیال! از
من نخواه تو این زندگی که تو حرمت خلوتمون و تختمونو نگه نداشتی بمونم . لطفا به
قولت وفا کن ساعت نه بیا دم در بریم دفتر خونه ." صبح زود دریا با لباس اداره
اومد خونه ما ! وقتی از پله ها اومد بالا دیدم ای وای! اون از من بیشتر ورم
کرده ، زرد و رنگ پریدست! محکم بغلش کردمو گفتم :"خاک بر سرم که اینجوری همه
رو زابرا کردم !" گفت :" چرا تو؟ تو که گناهی نکردی عزیزم!" بازم
ضجه زدم و گریه کردم! دریا گفت: " فرهاد لیاقت اشکاتو نداره . تو رو خدا .
مریض می شیا !" پرینت رو که همشو هایلایت کرده بودم ، جلوش گذاشتم تو هر صفحه
همه فسفری بود به جز یکی دو مورد که مال خودمو صورتی کرده بودم . بازم داغ دلم
تازه شد. دریا گفت :" دیوانه حالا می خوای متنشونم تقاضا کنی؟ اونا رو بخونی
که جات تو امین آباده! (تیمارستان رشت) تا ساعت نه به همین منوال گذشت. بابا زنگ
زد گفت :" فرهاد زنگ زده بهم منت و خواهش که من یه سر بیام بالا چند دقیقه
حرف بزنم ، اجازه می دی؟" گفتم :"حرفاش همونه ولی بیاد !" باز
فرهاد اومد افتاد به دست و پای منو بابا . به دریا گفت تو و رویا خیلی بهم وابسته
این ، تو رو به جون هر کی دوست داری ازش بخواه منو ببخشه." دریا گفت
:" من از همه بیشتر خواهرمو دوست دارم . تو راهی برای وساطت ما نذاشتی . من
فقط اومدم آرومش کنم ولی نمی تونم تو تصمیمش دخالت کنم . تو باید اون همه
مدتی که بهش خیانت می کردی ، فکر اینجاشم می کردی!" فرهاد بلند شد
واستاد و گفت :" پس الان بریم من حق طلاقو بدم ، بلکه شما راضی بشین منو
ببخشین." رفتیم دفتر خونه و در تمام مدتی که دفاتر تنظیم می شد فرهاد مدام در
حال تکرار همون حرفا برای دریا و بابا بود. می گفت ترو خدا به این مسئله دامن
نزنین!! اونجا ازمون پرسیدن که حضانت هم می خواین و من اونم گرفتم ، گرچه
شیرینم ۱۵سالشه و خودش می تونه تو دادگاه واسه این مسئله تصمیم بگیره . بعد از اون
نزدیک ظهر بود که رفتیم مدرسه دنبال شیرینم . دریا اصرار کرد که بیاین رشت . حالشو
نداشتم ولی گفت برای روحیه شیرین خوبه ، منم راه افتادم اومدم اینجا . فکر کنین
باید جلوی بهرام خودمو کنترل کنم ، در حالی که کور ببینتم می فهمه رو به موتم !
بهرام فعلا فکر می کنه ما دعوامون شده و از اصل موضوع بی خبره. چند ساعت پیش
حدودای دو و نیم شب بود ، همه خواب بودن ولی من نمی تونستم سرمو زمین بذارم .
تمام وقت صحنه های وحشتناک ارتباط فرهاد با اون هرزه جلو چشممه. گفتم بیام تو
تاریکی و سکوت شب دردمو براتون بنویسم بلکه یه فرجی بشه و نظرات شما بهم کمک
کنه.
پی نوشت
: یکی از دوستان همین جا بهم گفت :"از روز مره هاتم بنویس." با خودم
گفتم روز مره هام که تکراریه بهتره اون چند تا پست خصوصی که جگرمو آتش زده بودن رو
بنویسم . نگو ماجرای امروزی در راهه که ...