هزاران زن مثل من
هزاران زن مثل من

هزاران زن مثل من

خانوادگی

اذر ماه

اذر ماه  و تولد اقایی که روزی همسر یا شوهرم بود و الان فقط تو شناسنامه  این عنوان یدک میکشه من برد به چند سال پیش (یکی ازدوستان ازم پرسیده بود که من چه طوری از رابطهء همسرم با زن دیگه ای با خبر شدم الان فرصتی پیش اومده که ماجرا رو شرح بدم) یعنی  اذرسال  ۸۸ بود که یکی از همکارای شوهرم با خانمش مشکل داشت و علتش هم رابطه این همکار با خانم همسایه بود   همکارشو گاهی خانمش زنگ میزدن به شوهرم و حرف میزدن یک روز عصر که من از سر کار برگشته بودم خونه و اتاق خواب داشتم استراحت میکردم من معمولایک نیم ساعتی باید دراز بکشم تا بتونم بلند شم به کارهام برسم شوهرم هم گاهی میامد استراحت میکرد یا تلویزیون تماشا میکرد  اون روز تلفن زنگ زد بلند شد  جواب داد دیدم داره میگه که شاید درست نباشه بهتون بگم فلان روز تولد منه و چیز مشکوک دیگه ایی نشیندم اومد اتاق پیش من  بشوخی هش گفتم دوست دختر گرفتی که  روز تولدت بهش میگی گفت نه تو دیوونه شدی این چه حرفی میزنی من تورو با دنیا هم عوض نمیکنم این زن همکارم بود میخوام بمناسبت تولدم دور هم جمع شیم و اشتی شون بدم گفتم پس بمن هم بگو بیام گفت باشه اگر ردیف شد با هم میریم دیگه حرفی راجع به این موضوع نزدیم  ولی من حواسم بود چند روز قبل و بعد تولدش  ساعت اومدنش به خونه بود تقریبا سر وقت بود روز تولدش هم  از اداره رفتم گل و کیک و یک پیراهن مردانه قشنگ خریدم اومدم که تشکر کرد و گفت برای چی اینقدر خودت به زحمت انداختی البته من تقریبا هر سال این کار و میکردم شاید استثناء یک یا دوسا ل در کل یادم رفته باشه بهرحال گذشت همان سال با وامخودرو اداره که باید حتما هم خودرو میگرفتیم یک پژوه ۲۰۶ گرفتم روزی که رفتیم ماشین گرفتیم مصادف شد با رفتن اون به ماموریت به جنوب  اون رفت ماموریتش یک ماه بود که وسطش اومد  و دوباره برگشت اومد و رفتش اداره براشون بلیط هواپیما گرفته بود وقتی بردیمش فردوگاه با برادرم نمیدونم عمدی رفت یک ترمینالی که گفتن اشتباه و یک تاکسی گرفتیم رفتم ترمینالی که پرواز داشت و  پیاده شد و به راننده گفت ما رو برگردونه به ترمینال اولی البته ماموریت واقعی بود چون بعد ها که ماجراش لو رفت با اموزش اداره اش چک کردم حتی نمره اش رو هم خانمه بهم گفت ولی خوب هنوز هم برای من سواله که چرا این کار کرد ایا همون موقع هم با اون زن ارتبا ط داشت بهرحال ما اومدیم خونه و بعد  که از ماموریت اومد  دو روز بعد پدرم که رفته بود شهرستان خونه اش اتش گرفت و فوت کرد رفتیم شهرستان وبنابه وصیت پدرم همان  مراسم تدفین و ختم برگزار کردیم و برگشتم اینجا هم مراسم گرفتیم من خیلی روحیه ام خراب شده بودظاهر هم نشون نمیداد ولی هر شب به فکر  پدرم بودم و بسختی می تونستم بخوابم شاید به همین علت بود که دیگه ماجرا تلفن کاملا فراموش کردم بعد از عید کم کم متوجه شدم شوهرم خیلی سرد شده ازش علتش پرسیدم گفت تو خودت هم همینطوری سعی کردم با توجه به اینکه خیلی ناراحت بودم بهش توجه بیشتری کنم چندین بار مسافرت جور کردم ویلای خواهرم و مجتمع اداره مون رفتیم احال اینکه من اصلا زیاد حوصله مسافرت نداشتم یک بار هم به من گفت که یک خانم که بهم خیلی گیر داده من میبنی همش دارم سعی میکنم بپشتر بیام طرف تو گفتم بیین همیشه سر راه ادم اینجور ادمها هستن  همین پسر داییت که بخاطر یک زن دیگه زندگیش ببادداد و تو همیشه ازش انتقادمیکردی سعی کن از سرت باز کنی تو الان تو موقعیتی هستی که برای گرفتن یک وام ازت ممکنه دست به هر کاری بزنن گفت حواسم جمع من دیگه تو سنی نیستم که گول بخورم گذشت تا اذر سال ۸۹ که ما رفته بودیم به مجتمع  اداره خواهرم هم با ما اومده بود با خواهرم کنار دریا قدم میزدیم که دیدم  داره اشاره میکنه که میخوام ازت عکس بگیرم بعدش گفت میخوام بزارم برای زنگ موبایلم گذشت  اومدم تهران اون سال من و شیرین عسل سی دی های مستند بی بی سی  برای تولدش گرفته بودم( خیلی دوست داشت) یک روز موبایلش زنگ زد دیدم عکس یک خانمی تا اومدم جواب بدم قطع شد رفتارش  هم طوری نبود که من شک کنم فکر کردم لابد دختر خواهرش بوده و حتی تلفن چک نکردم شماره بر نداشتم چون عصر ها که تلویزیون نگاه میکرد دست من دستش میگرفت و میگفت بشین همینجا پیش من  و یا یک ساعت میرفتم خونه خواهر یا مادرم چون نزدیک بود اکثرا اون نیامد مگر قبلا دعوت شده باشیم میگفت زود برگرد دلم برات تنگ میشه خوب نمیدونم باید من به چی شک میکردم تو زندگی اگر اعتماد متقابل نباشه اون زندگی دیگه زندگی نیست گذشت ما میخواستیم  جواز برای ساخت خونه بگیریم خونه رو من با وام و فروش خونه ایی که قبلاداشتم و ماشینم گرفته بودم و همسایه مون هم چند سال بود که مرتب  میگفت بیاید بسازیم حال اومده بود میگفت ۵ طبقه میدن با شوهرم حرف زدم اونم مخالفتی نداشت قرار شد جواز بگیریم و اون گفت که اشنا داره برای ساخت و ساز میگه بیاد بیین  و نظرش بگه  اواسط اسفند ماه بود(البته تو این مدت رفتارش کمی تغییر کرده بود شبها ی تعطیل تا صبح بیدار میموند و تلویزیون نگاه میکرد جند بار ی که من بیدار میشدم میومدم پذیرایی نه تلفنی دستش دیدم چند بار هم که ازش پرسیدم گفت برای پدرت ناراحتم یکسال گذشت  یک بار هم اومد گفت  یکی از همکار اداره که شعبه ما توش بچه اش تصادف کرده رفته کما شوهرش هم انگلیسه همه دارن کمک میکنن من پول ندارم تو بهم قرض بده بهش بدم من هم ۴ میلیون داشتم بهش دادم بعدها یادم افتاد اونم مثل من تقریبا ۲۰ میلیون وام گرفته ازش پرسیدم پول هات چکار کردی ویلا که نخریدی گفت قرض ماشین دادم گفتم قرض ماشین که پارسال داده بودی تمام شده بود حرف توحرف اورد ومن هم کلا خیلی سر مسایل مالی باهاش بحث نمیکردم ) یک روز سه شنبه بود زنگ زدم بهش حدود ساعت یک که پول نو هایی که خواسته بود براش گرفتم گفت میخوام برم مسافرت با دوستام  گفتم کی همین امروز گفتم قبلا به من چیزی نگفتی گفت چرا حرفش بو د گفتم ولی تو خونه چیزی نگفتی بعد ش هم چه معنی داره تنها بری مسافرت بعدش فکر کردم سر به سر من میذاره چون ماههای پیش برای خرید ویلامیگفت با دوستم میرم ولی نرفت به خاطر همین زیاد اهمیت ندادم اومدم خونه دیدم ماشینش نیست فکرکردم نیومده بعد که پسر بزرگم بیدار شده  گفت بابام رفت مسافرت گفتم ولی ماشینش نیست گفت با ماشین دوستش میره گفت  بابام حوصله نداشت  اژانس بگیره گفت ماشین پارگینک دوستم پارک میکنم اینقدر عصبانی بودم تولد خواهرم بود بهش زنگ نزدم الان فکر میکنم شاید بهتر بود همون روز بهش زنگ میزدم  میگفتم یا همین الان برگرد یا دیگه اصلا بر نگردنمیدونم شوکه شده بودم تو اون چند روز بچه ها باهاش تماس داشتن ولی من از شدت ناراحتی اصلا باهاش تماس نگرفتم همش میگفت که ماشین دوستش شاسی بلنده و خیلی خوبه اگر بیاد ماشین میفروشه و یک شاسی بلند میخره البته بعدا معلوم شد که با ماشین خودش رفته واقعا چرا اینقدر دروغ میگفت دروغهایی که اصلا لزومی نداشت تو این فاصله خواهر کوچکم که ماشین من خریده بود برای شوهرش و شوهره نمیرفت نمره اش عوض کنه باهم کمی جرو بحت داشتیم که نهایتا  خواهرم گفت این مشکل روحی پیدا کرده وچند روز بعد که کاملا قاطی کرده بود باکمک پسر عموش بردن بستریش کردن و خواهرم  فهمید که اقا معتاد به شیشه اس و چند سال هم هست  که این اعتیاد داره خلاصه اینقدر برای خواهرم ناراحت بودم که مشکل خودم یادم رفته شب عید شده بود و من چیزی نخریده بودم مرتب به تلفن شوهرم زنگ میزدن و این میگفت وام به حسابمون نریختین در جواب من که کیه گفت بچه هایی که تو جنوب با هم کلاس داشتیم  ۲۹ بود بهش گفتم که پو ل بده برای بچه ها خرید کنم دوباره تلفن بانک گرفت ببین پول ریختن یانه که تلفن گویا میگفت که ۴۰۰ هزار تومان بدهکاره  داشتم دیوانه میشدم گفتم بیین الان یک ماه گفتم گوشت نداریم هر دفعه یک بهانه اوردی نخردی سوپر محل سفارش میاره میگی پولم کم از من میگیری حالم که حسابت بدهکاره یعنی چی پولهات چکار میکنی گفت خوب خرج کردم گفتم خرج چی عصبانی شدم دیدم بحث فایده نداره  چند روز قبلش یک پسری زنگ زد فکر کردم بچه خواهرش باهاش احوال پرسی کردم و اون پسر گفت که اسمش۰۰۰ و با شوهرم کار داره  بیدارش کردم با تلفن حرف زد و قطع کردمتوجه نشدم بعد رفتم  انباری چیزی بردام وقتی اومدم باز داشت با تلفن حرف میزدپسرم گفت مامان  بابا مشکوک میزنه داشت   میگفت ۰۰۰جان من اون موقع زنم بود نمی تونستم حرف بزنم قرص ها رو از دم دست مادرت بردار  خودکشی نکنه بعدش میگفت مامانت هم بمن توهین کرد حرف های زشتی زد خلاصه گویا این مدت که  اقا نتونسته بود پول قلنبه بهش بده میونشن شکر اب شده بود و این اقا پسر داشت مامانش با دوست پسرش (والا من نمیدونم اسم این رابطه رو چی بزارم)رو اشتی بده که موفق هم شدو نتیجه اش هم خالی بودن حساب اقا بود حالا نگو پسرم کلا در جریان ماجرا بوده چون پدرش موبایلش برای به روز رسانی میداد دست این بچه و اینقدر هم به عقلش نمیرسیده که شاید این بچه اس ام اس ها بخونه اونم اس ام اس سکس وقربان صدقه انچنانی من برای پسرم خیلی ناراحتم بجای اینکه این مسایل خیلی لطیف و با صحبت های دوستاش و عاشقانه های مناسب سنش اشنا بشه با یک مشت اس ام اس  مستهجن اشنا بشه به من چیزی نمیگفت چون بچه میترسیده با توجه به مشکل خواهرم ممکنه من سکته کنم چقدر فشار روی این بچه بوده فقط خدا میدونه شب عید من رفتم برای شیرین عسل یکم خرید کردم وقتی اومدم دیدم اقا داره میره گفتم کجا گفت زودبر میگردم با ماشین من هم رفت گویا ماشینش بنزین نداشت و اقا هم پول نداشت یک کارت هدیه اداره شو هم که به من داد از ۶ فروردین به بعد قابل دریافت بود که من مجبور شدم با پول خودم برای شیرین عسل خرید کنم گنج زندگی یک ماه قبل لباس و کفش براش خریده بودم  رفت ساعت ۱۰ونیم زنگ زدم گفت شامتون بخورید من هم میام  برام بذارید کنا ر گفتم بهتره همونجا شامت رو هم بخوری قطع کردم ساعت چند دقیقه به سال تحویل پیداش شد نمیدونم الان فکر میکنم حداقل اون موقع راهش نمیدادم شاید به خودش میاومدولی اینکار نکردم بخاطر ابرومون  شاید فردا صبح رفتم امامزده محل  نشستم سر همه قبر ها گلدون گذاشته بودن کم گریه کردم زیارت کردم اومدم سر راه نون بربری گرفتم اومدم خونه صبحانه خوردیم یک شب بچه هارو فرستادم  پیش مادرم نشستم باهاش حرف زدم گفتم با زندگیمون چکار داری میکنی این زن کیه مگر تو نمی گفتی تو همه کس من هستی هیچکس کاری که برای مادرم کردی نمیکرد مگر نمی گفتی تو  با زنهای دیگه خیلی فرق داری با گذشتی ۰۰۰با دنیا عوضت نمیکنم این کارچیه میکنی    گفت اشتباه میکردم باتوجه به رفتار این چند وقتش خیلی تعجب نکردم گفتم باشه مگر اشتباه نکردی خوب برو ببینم این خانم چند روز نگهت میداره یا اون خواهر و زن برادرت که میگن زنت خوب نیست خودت بیا زنت نیاد برو ببینم چند روز نگهت میدارن گفت باشه میرم ولی نرفته عید هم که خواهرهام اومدن رفت حمام موند و نیومد بیرو ن خیلی ناراحت شدم از دستش  اون سال حتی خونه مادر خودش هم نرفت یک بار مچش وقتی داشت بازنک حرف میزد با تلفن خونه گرفتم بهش گفتم مثل اینکه نمیخوای تمام کنی نه از این خونه میری که رو اعصاب من راه نری نه این ماجرا تمام میکنی گفت همینه که هست گفتم میرم پیش برادرت و حراست اداره تون گفت برو هر غلطی میخوای بکن برادرم بهت میکه اگر عرضه داشتی شوهرت نگه میداشتی  حراست اداره هم که به حرف تو اهمیت نمیده گفتم باشه بعد  جیب هاش گشتم از بین کارتهاش  عکس زنیکه رو پیدا کردم رفتم پرینت تلفن خونه گرفتم دیدم بله شب و نصف شب  حتی موقع هایی که میگفت زود از خونه خواهرت و مادرت برگرد داشته با این خانم حرف میزد یک شب که موبایلش حرف میزد زنگ زدم خونه خانمه کسی برنداشت بعد که اقا اومد بالا تلفن خونه زنگ زد برداشتم دیدم یک خانم که میگه با خونه من تماس گرفتن باید بگید کی گفتم خانم خودت بهتر میدونی از این تلفن کی باشما تماس میگیره همون که پولهاش گرفتی خوردی گفت خوب کردم می تونم میگیرم بعد هرچی لیاقت خودش بود به من گفت و قطع کرد  دوباره تلفن زنگ خورد پسر کوچکم برداشت گفت بده به مادرت داد به من یک کولی بازی در اورد که نگو می گفت شما به من توهین کردی باید با شوهرم حرف بزنی گفتم خانم شما به من توهین کردی گفتی هر از بر تشخیص نمیدی راست میگفتی تو سلیطگری ماشااله شما استادی و من واقعا هر از بر تشخیص نمیدم بهتر شما با شوهر من که میگید می تونید پولهاش بگیرید و میگیرید حرف بزنید تلفن دادم دستش و گذاشتیم رو بلند گو همش میگفت که میرم شکایت میکنم بهش گفتم خانم برو شکایت کن اصلا تلفن بده دست شوهرت ببینم شروع به فحاشی و اینکه شخصیت نداری من هم گفتم شخصیت تو از همون محلی که زندگی میکنی مشخصه ( البته میدونم که محله نشاگر شخصیت نیست ولی خوب خیلی عصبانی بودم و محله اون خانم معروف به زنهای انچنانی که اونجا زندگی میکنن ) بعد تلفن قطع کردم دوباره زنگ زد تلفن قطع کردم به شوهرم گفتم همه جور بلایی تو این زندگی سرم اوردی  فقط همین زن بازی مونده بود اون هم یک همچین زن بی شخصیتی کاش حداقل یک زنی که سرش به تنش می ارزید بو د گفت خیلی هم زن خوبی همینه که هست گفتم از زندگیم گورت گم کن برو بیرون و 

گرنه هرچی دیدی از چشمت خودت دیدی بازم گفت هر کاری میخوای بکنی بکن صبح هم بلند عین سگ پاسوخته با موبایلش حرف زد ورفت که زنیکه رو اروم کنه چند روز بعد نرفت دنبال پسرم کلاس زبان برادرم فرستادم وقتی باهاش تماس گرفتم گفت که کار دارم گفتم چکار داری بچه مونده تو خیابان صدای خنده زنیکه اومد و اونم قطع کرد وقتی اومد خونه بخاطر بچه ها چیزی نگفتم که اشتباه کردم چون فردا صبح دیدم وسایل سفرش روبرداشته گفتم میری ماه عسل سوم گفت اره دیگه نفهمیدم چی شده دادو بیدادمیکردم و با همون لباس خونه اومدم پارگینک دنبالش  و اون میگفت میکشمت برادرم اومد خدا خیرش بده جدامون کرد و اون فرستاد رفت من هم رفتم خونه تمام اسناد برداشتم بردم خونه مادرم حتی طلاهام بعد هم عکس زنیکه و پرینت تلفن برداشتم بردم حراست اداره اش ( البته اگر اون قدر عصبانی نکرده بود که دیوانه بشم هرگز این کار نمبکردم) اونجا همه چیز گفتم و اومدم بعدا که با وکیل صبحت کردم گفت کاش اول میامید پیش من و این کار نکردم البته اداره  هم نکرد فقط جابجا ش کردن با یک سمت همتراز  که اقا بهش برخورد و خودش بازنشسته کرد و مزایای  پایان کارش رو هم داد به اون خانم تو این مدت  مادرش مرد من از این فرصت استفاده کردم بهش نزدیک بشم حتی  اخر شهریور نود رفتیم ویلای خواهرم ولی فایده ای نداشت شب متوجه شدم که اس ام اس اومده وداره اس ام اس میده ساعت ۴ صبح اومدیم تهران بعدا فهمیدم که ۱۴ میلیون  که اخرین وامش بوده رو ریخته به حساب خانم اذر نود بود که یک شب اومده یود ناز ونوازش میکرد بهش گفتم تا تکلیفت روشن  نکردی حداقل باخودت مگر نمیگفتی سکس بدون عشق نمیشه خوب تکلیفت روشن کن اگر اون زن میخوای برو پیشش ودیگه سراغ من نیا یک چند روز رفتارش عوض شد رفتم شمال اداره گرفتم که قبل رفتن متوجه شدم دستبندی که گم  کردم تو دشبرد ماشینش دست نزدم ولی بعدا که برگشت نبود رفتم شمال پسر بزرگم اصلا حال وروز خوبی نداشت بزور مجبورش کردم بریم لب دریا که اونها رفتن با وسایل بازی کنن که نشسته بودن روی چرخ فلک و گنج زندگی بشدت میچرخوند و شیرین عسل جیغ میزد رفتم نگهش دارم خودم پرت شدم سرم شکست برگشتم تهران بهش ماجرای دستبند گفتم گفت من بر نداشتم بعد هم گفت تو سکه های من برداشتی گفتم خودت بهم دادی من که نیامدم بدزدم خلاصه اون سال هم چون خواهر و برادرش میخواستن بیان خونه مون با همون سر شکسته کیک خریدم و تولد گرفتم مثلا حفظ ابرو بشه   بعد ها چند بار با هم جر وبحت کردیم تو قسمت های مختلف مثل تولدم نوشتم اخرش بهش گفتم برای تخلیه خونه  یک خونه بگیر بریم که گفت من اصلا پولی ندارم و من مجبور شدم وسایل بذارم خونه پدریش و خودم هم مدتی با خواهرم زندگی کردم و بعد برای خودم بچه ها خونه گرفتم الان پسر بزرگم که از این ماجرا صدمه خورده احساس ارامش میکنه ومن فکر میکنم که بهترین کار کردم این هم ماجرا اذر ماه این چند سال من بود

درگیرهای مادرانه ۲

سلام دوستای خوبم از وقتی کارنامه میان ترم این پسر ها رو گرفتم رفتم تو فکر که چکار کنم چون هر دوشون تو درس عربی و ریاضی مشکل دارن نهایتا هم تصمیم گرفتم بفرستمشون کلاس خصوصی هر چند هزینه اش برام سنگین میشه ولی چارهای ندارم دوشنبه اولین روز کلا پسر کوچکم شیرین عسل بود با هم رفتیم میگفت من که اصلا عربی نمی فهم چه فایده ای داره گفتم حالا برو شاید فایده داشت چون کلاس نزدیک خونه اس قرار شد خودش برگرده چون خیلی خسته شده بودم صبح مجبور شدم مرخصی ساعتی بگیرم برم مدرسه پسر بزرگم با معلم عربی صحبت کنم که ایشون گفتن که نمرات پسرتون جالب نیست و من میترسم شرمنده تون بشم گفتم چکار کنم بچه های من علاقه به این  درس ندارن برای برادر کوچکش کلاس خصوصی گرفتم بنظر شما  اگر لازمه برای این پسرم هم چون پایه اش هم ضعیف  کلاس خصوصی بگیرم گفت بی تاثیر نیست گفتم اگر شما قبول زحمت کنید و تو مدرسه خصوصی کار کنید چون فاصله خونه ما تا اینجا زیاده ممنون میشم گفت با اقای مدیر صحبت کنید رفتم پیش اقای مدیر و کلا راجع درسش حرف زدم نهایتا برای کلاریاضی قرار شد  تقویتی بزان چون اکثر کلای مشکل داشتن و عربی اگر غیر از پسر من کس دیگری نبود براش با معلم  عربی خصوصی  بذارن  برگشتم اداره خسته و هلاک ساعت چهار هم که تعطیل شدم دیدم خیابان حقانی بسته شده مثلا اومدم راه بهتری پیدا کنم رفتم شریعتی از اونجا وارد همت شدم نزدیک  یکساعت و ۱۵ دقیقه طول کشید رسیدم وسط های راه چراغ بنزین هم روشن شد نزدیک خونه رفتم پمپ بنزین به  اقا مسئول گفتم فقط بنزین بزن چون قبلا یک بار بدون اینکه از من بپرسه مکمل ریخته بود گفت نه خانم مکمل نیاز داره ما باز تازه خالی کردم من هم گفتم فقط ۳۰ لیتر بنزین بزن  خلاصه رفت بنزین زد وقتی سویچ کارت بهم میداد بازم گفت ولی خانم مکمل لازم داشت ماشین روشن کردم راه افتادم گیج بنزین تا نصف هم کمتر نشون میداد شک کردم که واقعا ۳۰ لیتر زده یا نه گناهش نمی شورم ولی چرا اینها یک خانم می بینن میخوان سواستفاده کنن رفتم خونه شیرین عسل بردم کلاس بعد از اینکه از کلاس اومد خیلی خوشحال بود میگفت مامان این درسها چقدر راحت بوده این خانم که توضیح داد  همه رو یاد گرفتم  گفتم مامان جان هر کس با روشی درس میده امیدوارم تا اخر همینطور پیش بری و نمره خوبی تو امتحان اخر ترم بگیری دیروز هم رفت کلاس ریاضی یک کم تو درس زبان کمکش کردم خسته شده بود ولی بهش گفتم چاره نیست باید این دوهفته مونده به امتحان ها ترم زحتم بکشی تا جبران کم کاری بشه و نتیجه بگیری این پسر من عاشق فیلم اگر بگم بیشتر از  هزار تا فیلم داره شاید باورتون نشه هر هفته میریم اخرین فیلم ها که ا وردن میخره تابستون هم که کلی فیلم سفارش میداد مثلا کل فیلم های جکی جان - مستر بین و۰۰۰۰ سفارش داد براش اوردن   حالا بازیها  مختلف کامپیوتری هم بمونه با شرایط خاصی که داریم میخوام سرش گرم بشه و زیاد به مشکلات فکر نکنه ولی گویا باید یکم محدودش کنم چون خودش نمی تونه تعادل بین درس خوندن و فیلم دیدن برقرار کنه  ۰ پسر بزرگم هم چند روز پیش میگفت مامان من فکر میکردم اگر  این زنه که با بابام دوسته اگر من معتادکنه باید چکار کنم ترک کنم به این نتیجه رسیدم که باید خودم به تخت ببندم و تحمل کنم البته ریشه این فکر در اینکه که پارسال پسرم یک روز مریض بود و خونه مونده بود و پدرش هم که بازنشسته شده بود خونه بود گویا  داشته تلفنی حرف میزده و تلفن گذاشته بود روی بلندگو که بتونه چایش رو هم بخوره و پسرمون هم تو اتاق خوابیده بوده و پدر بی خبر بوده پسرم شنیده بود که اون زن به پدرش میگفته حتی اگر شده زنت  بچه هارو معتاد میکنه که بندازه گردن تون ( جل ال خالق اخه کدوم مادر یک همچین کاری میتونه بکنه که چه نتیچه ایی بگیره ببیند این زن چقدر شوهر من بی عقل گیر اورده بوده که بخودش اجازه میداده یک همچین حرفی بزنه)حالا حرفهای دیگه هم ردو بدل شده بود که مثلا من خیلی شانس اوردم شوهری به اون گیرم اومده(نمیدونم چرا شانس دودستی تقدیمش کردم یک شب هم راهش نداد خونه ای که حتی  شوهرم خودش براش اجاره کرده بود) حالا اینها قابل گفتن بودکه پسرم به من گفت نمیدونم طفلکی چه چیزهای دیگه ای شنیده بود که روش نمیشد بهم بگه  ازش پرسیدم الان هم از این فکر ها میکنی گفت نه مامان البته امروز تو مدرسه باز هم فکر خیال زده بود به سرم ولی معلمون راجع به خانواده صحبت میکرد که  مدتهاست رنگ گوشت رو ندیدن و سالهاست دل وجگر نخوردن دیدم من نسبت به اونها مشکلی ندارم حتی الان هروقت میگم برام دل و جگر بخر  میخری ( ببین بچه ها تو دنیای خودشون چه ملاک های دارن) برای اون خانواده و خانواده هایی که وضعیت اقتصادیی ضعیف دارن متاسف شدم ولی از اینکه پسرم کمتر فکر وخیال میکنه و مشکلات دیگران رو هم می بینه خوشحال شدم ۰از اقای شوهر هم خوشبختانه خبری نیست چون گویا خیال نداره کار اساسی بکنه پس همان بهتر که حداقل مزاحم ما نشه چند روز پیش که خواهر شوهر بزرگم که با هم دوست بودیم قبل از ازدواج زنگ زده بود حال بچه هارو پرسید و گفت پیش تو هستن گفتم بله چطور مگه گفت فکر کردم پدرشون اومده برده  گفتم فعلا که اینجا هستن خبری  هم از برادرت ندارم  اون هم با برادر و زن برادر و خواهر دومی و شوهرش  و شوهر من قهره فقط با  خواهر کوچیکه ارتباط داره میگفت دختر خواهرش زنگ زده گفته بیا مشکلت رو با پدر ومادرم حل کن این حرفها که میگی حرف اینها نیست  دایی وزن دایی گفتن یعنی برادر شوهرم وخانمش که خانمش خودش اعجوبه ایی که دوست نشنود کافر نبیند من از اول سعی کردم خودم کنار بکشم وارد دعوا های خانوداگی اینها نشم هرچند که این جاری همشیه زیر اب من پیش شوهرم میزد و این مشکل که برامون پیش اومد بی ارتباط با دخالت های این خانم هم شاید نباشه بهر حال ازش خدا حافظی کردم و در مقابل گلایه اش که چرا به من زنگ نمیزنی گفتم حوصله ندارم و نمیخوام پای شما رو هم بکشن به ماجرا و مشکل ما و دوباره اذیتت کنن چشم اگر فرصت و حوصله بود حتما تلفن میکنم وجویا احوالت میشم و اون هم چون میخواست بره پیش دختر خواهرش از من خداحافظی کرد بازم توکل میکنم بخدا که گشاینده همه گره هاست  ۰ 

در گیری های مادرانه

سلام از چهار شنبه قبل از تعطیلات تاسوا و عاشورا که رفتم خونه درگیر بودم عصر چهارشنبه پسربزرگم دوستش اومد تا  دوچرخه اش رو ببین و امتحان کنه ببینه اگر خوشش اومد بگه پسر عمو پسرم براش بیاره دوتایی رفتن بیرون بعد از ساعتی که اومد دیدم دستش بشدت زخم شده و لنگ لنگان راه میره گفتم چی شده گفت رضا دوستم با دوچرخه دور زد بعدش خودم هم گفتم یک دوری بزنم رفتم وقتی بر میگشتم از یکی از پارگینک ها یک ماشین با سر عت اومد بیرون و زد بهم دوچرخه  هم خراب شده گفتم بیا بریم دکتر از من اصرار و از اون انکار بالاخره هم نیامد بریم گفت خیلی خسته شدم از صبح مدرسه مارو برده تو خیابان ها برای زنجیر زنی رفت و خوابید پنج شنبه مراسم سالگرد زن دایی مرحوم دعوت داشتم  باوجود اینکه خیلی خسته بودم ولی دیدم کسی نیست مادرم ببره صبح پاشدم رفتم  دنبال مادرو خواهر بزرگم و باهم رفتم اونجا تا ساعت ۴ اونجا بودم وقتی رسیدم خونه پسرا شاکی بودن که گفتی ۲ میام الان ساعت چهار شده جدید خیلی نگران من میشن فکر میکنم بخاطر مشکلاتی که داشتیم احساس نا امنی میکنن روز بعد با وجود اینکه خیلی خسته بودم صبح بلند شدم و خورش قیمه برای ناهار گذاشتم بعد از ناهار یک دوساعت خوابیدم که وقتی بیدار شدم احساس کردم که حالم خوب شده و روبراه هستم روز تاسوا هم صبح که بیدار شدم پسرها خواب بودن رفتم بیرون هم پول برق پرداخت کنم و هم برم امامزاده نزدیک خونه هروقت میرم اونجا احساس ارامش خاصی بهم دست میده رفتم و مدتی اونجا نشستم دعا خوندم برگشتم راه کمی طولانی بود وقتی برگشتم خونه ظهر گذشته بود کمر درد شدیدی گرفته بودم  یک مقدار مرغ گذاشتم برای ناهار با برنج و رفتم دراز کشیدم پسر کوچکم بیدار بود ساعتی بعد پسر بزرگم بیدار شد  و شروع کرد به غر زدن که این چه بویی راه انداختی حالم بد شد اصلا غذا درست نکن بعدش هم وقتی ما ناهار خوردیم نیومد روز قبل که رفته بودم خرید پنیر گردویی خریده بودم مقداری نون وپنیر خورد شب هم جوجه درست کرد با برنج خورد روز عاشورا خواهرم زنگ زد با دختراش اومدن دنبالم رفتم مراسم عزادرای موقع برگشتن ۲ تا غذا  که قورمه سبزی بودبه من دادن که اوردم خونه پسر کوچکم و من یکی از غذاها رو خوردیم و پسر بزرگم گفت که من نمیخورم از قورمه سبزی خوشم نمیاد بعد از یک ساعت گفت که میخورم گرم کن من هم بهش گفتم خودت گرم کن  گفت اصلا من دیگه با هات حرف نمیزنم تو نه من دوست داری ونه من میفهمی  این چند روز همش رفتی بیرون امروز هم که غذا درست نکردی قهر کرد رفت تو اتاقش زیاد اهمیت ندادم گفتم که با توجه به اینکه این روزها بخاطر حرفهای زشتی که به برادرش میگفت و هر دفعه من با هاش بحث میکردم که چرا اینطوری حرف میزنی عادت میکنی و این برات خیلی بده ازدستم ناراحته کلا فکر میکنه که من برادر کوچکش بیشتر دوست دارم حال اینکه چه از نظر مادی وچه معنوی بخصوص این یکسال اخیر بخاطر صدمه که از ماجرای خیانت پدرش دیده بیشتر بهش میرسم خلاصه ان شب حتی شام هم نخورد فرداش هم که میرفتم مدرسه اصلا تو ماشین حرف نزد من از یک طرف نمی خواستم کوتاه بیام روش زیاد بشه بعدا حریفش نشم از یک طرف هم دلم می سوخت  عصر که رفتم خونه دیدم خوابیده دوباره نیامد شام بخوره فرداش هم دوباره تو راه حرف نزد عصر که برگشتم خونه دیدم خوبه  و بیدار هم نشد برای شام  دیگه نگران شده بودم فکر کردم نکنه تو تصادف سرش جایی خورده و صدمه دیده اون شب تا صبح بدرگاره خدادعا کردم که چیزی نشده باشه صبح تو راه بازم حرف نزد موقع پیاده شدن بهش گفتم که من مادرتم نه دشمنت رفتم عصر که برگشتم خونه یکی از دوستاش زنگ زد  اومد گفت میخوام با دوستم برم بیرون اجازه میدی گفتم برو پسرم رفت  شب که برگشت موقع شام میگفت که اشتها نداره خیلی نگران شدم گفتم چرا گفت نمیدونم حالم از بوی غذا بد میشه گفتم  میخوای از بیرون غذا بگیرم گفت نه نمیتونم بخورم پنج شنبه هم کلاس فوق العاه داشت صبح بردمش مدرسه  گذاشتم برگشتم ساعت ده از مدرسه برگشت گفت که با دوستاش قرار گذاشتن برن بیرون شاید  چیزی هم بخورن گفتم باشه برو خودم هم رفتم اقساط بانک بدم موقع برگشتن یک کیک خریدم خیلی دوست داره وقتی اومد خونه گفت که کباب ترکی خوردن وبجای نون باکت تو لواش پیچیده بودن که خیلی کوچک بود سیر نشدم اومد با ما ناها رخورد روش هم کیک رفت خوابید جمعه هم با پسر عموش قرار گذاشته بود که بیاد دوچرخه اش رو درست کنه  رفتم خونه خواهرم دوچرخه رو بزور تو ماشین جا دادیم و دیگه شیرین عسل نتونست بیاد موند خونه دوچرخه هم درست نشد نمیدونم یک قطعه اش رو باید ببرن  تا لنگه اش پیدا کنن موقع برگشتن می خواستم سری به مامانم بزنمگفت من سرکوچه دوستم پیاده کن گفتم نه من هم باهات میام دیر وقت شده رفتم دوستش هم خونه نبود برگشتیم خونه از وقتی اشتی کرده هی میاید پیشم سرش میذاره روی شونم یا رو پام خلاصه خودش برام لوس میکنه من هم نازش کشیدم میگه من نه بابا دارم نه مامان تو مادر شیرین عسلی میگم این حرف نزن هم بابا داری هم مامان حالا بابات اشتباه کرده قبول حتی اگر من هم ازش جدا شم باز باباته من هم که همه زندگیم گذاشتم برای شما چرا این حرف میزنی میگه باشه دیگه نمیگم قبول دارم تو برای ما زحمت میکشی و بابام که کاری نمیکنه گفتم چه کاری بکنه چه نکنه پدرته زیاد هم به این مسئله فکر نکن اون زندگی خودش داره تو باید به فکر زندگی و اینده خودت باشی البته دیشب هم شام نخورد اخر شب گفت که براش گرم کنم نمیدونم میخواهد خودش لوس کنه یا واقعا مشکلی براش پیش اومده باید یک طوری راضیش کنم بیاد بریم دکتر تا ازمایش بده ببینم مریض نباشه امروز هم تو راه کلی حرف زد و عذر خواهی که بخاطر اینکه دیر حاضر شد ممکنه من دیر سر کار برسم البته خوشبختانه بموقع رسیدم ۰

این چند روز

سلام  دوستان ایام عزاداری امام حسین (َع) رو به عزادارن حسینی تسلیت میگم خیلی دلم میخواهد تو مراسم عزاداری شرکت کنم ولی مشغله زیاد مانع شده تا حالا این چند روز تعطیلی فرصت خوبی امیدوارم بتونم خوب استفاده کنم یک مطلب مفصل نوشتم امروز بعداز مدتها نمیدونم چرا دگمه انتشار که زدم پیغام داد که فرصت استفاده تمام شده و دوباره باید وارد شم و نوشته هام همه دود شد و رفت هوا حالا خلاصه اش می نویسم پسر بزرگم این روزها عقاید جالبی پیدا کرده راجع به مشکلات فکر میکنه اگر کسی نون . اب و جای خواب داشته باشه دیگه مشکلی نداره و نباید ناراحت شه شاید راست میگه هر چند خودش هفته ایی چند بار برام میره منبر که چرا پدرم این کارها کرده چرا پولهاش همه رو داده به این واون هر چی هم میگم مادر شکر خدا ما که وضع مالی مون بد نیست خودم تا جایی که بتونم حمایتت میکنم کاری از دستمون درمورد پدرت بر نمیاد باید خودش سرش به سنگ بخوره بعد از چند روز دوباره این چرخه تکرار میشه ۰ عقیده بعدیش راجع ارتبا ط دختر عمو و پسر عمه اش که میکه این پسره عقلش ازدست داده این دختره نه قیافه داره نه اخلاق (  دختره چاقه و اهل دخالت تو کار دیگران)نمیدونم ارز چی اون خوشش اومده عاشقش شده حالا تا زه دختره رفته با یکی دیگه دوست شده اقا ناراحته همش با خودش دعوا داره من که از اول بهش گفتم بدرت نمیخوره بعد میگه مامان ممکن من هم اینقدر احمق شم و یک روز عاشق یک همچین دختری بشم گفتم نمیدونم عوامل مختلفی این مسئله دخالت داره یک از اونها هورمون های ادم که بعد از بلوغ تو خونش ترشح میشه و باعث علاقه مند شدن به جنس مخالف میشه   بعدیش هم حرفها قشنگ و جذابی که دختر و پسر ها به هم میگن و این بیشتر از ظاهر طرف مقابل رو ادم اثر میذاره تو هم باید  سعی کنی با هر کسی باب دوستی رو باز نکنی با تو جه به دین و عرف ما باید سعی کنی به یکسری مسائل مقید باشی و بهر حال ممکن این مسئله برای هر جوانی پیش بیاید۰                                        پی نوشت این هفته یک روز با سرویس اداره اومدم چون پسرم مدرسه نمیرفت دوستم که  از زندگیم خبر داره بهم میگه از شوهرت چه خبر بهش گفتم دوماهه ازش خبری ندارم باهاش حرف نزدم جواب اس ام اس هاش رو هم نمیدم میگه بیچاره تنها و بیکار ( بازنشسته ) چکار میکنه میگم الان من باید علاوه برخودم و بچه ها وم سئولیتشون که تماما افتاده کردن من و هزینه زندگی با این تورم  غصه اونم بخورم میگه نه ولی اگر بره معتاد بشه چی میگم واله نمیدونم حتما من مقصرم میگه نه دوتا تون( به شوخی ) میگم اون یگی مقصر کیه میگه اون زنه که باهاش دوسته راستی ارتباط دارن میگم نمیدونم ولی مسلما فقط من مقصرم چون شوهرم به خوبی و پاکی اون خانم ایمان داره و این من هستم که باعث مشکلات اون شدم حالا من باید چکار کنم؟