هزاران زن مثل من
هزاران زن مثل من

هزاران زن مثل من

خانوادگی

در گیری های مادرانه

سلام از چهار شنبه قبل از تعطیلات تاسوا و عاشورا که رفتم خونه درگیر بودم عصر چهارشنبه پسربزرگم دوستش اومد تا  دوچرخه اش رو ببین و امتحان کنه ببینه اگر خوشش اومد بگه پسر عمو پسرم براش بیاره دوتایی رفتن بیرون بعد از ساعتی که اومد دیدم دستش بشدت زخم شده و لنگ لنگان راه میره گفتم چی شده گفت رضا دوستم با دوچرخه دور زد بعدش خودم هم گفتم یک دوری بزنم رفتم وقتی بر میگشتم از یکی از پارگینک ها یک ماشین با سر عت اومد بیرون و زد بهم دوچرخه  هم خراب شده گفتم بیا بریم دکتر از من اصرار و از اون انکار بالاخره هم نیامد بریم گفت خیلی خسته شدم از صبح مدرسه مارو برده تو خیابان ها برای زنجیر زنی رفت و خوابید پنج شنبه مراسم سالگرد زن دایی مرحوم دعوت داشتم  باوجود اینکه خیلی خسته بودم ولی دیدم کسی نیست مادرم ببره صبح پاشدم رفتم  دنبال مادرو خواهر بزرگم و باهم رفتم اونجا تا ساعت ۴ اونجا بودم وقتی رسیدم خونه پسرا شاکی بودن که گفتی ۲ میام الان ساعت چهار شده جدید خیلی نگران من میشن فکر میکنم بخاطر مشکلاتی که داشتیم احساس نا امنی میکنن روز بعد با وجود اینکه خیلی خسته بودم صبح بلند شدم و خورش قیمه برای ناهار گذاشتم بعد از ناهار یک دوساعت خوابیدم که وقتی بیدار شدم احساس کردم که حالم خوب شده و روبراه هستم روز تاسوا هم صبح که بیدار شدم پسرها خواب بودن رفتم بیرون هم پول برق پرداخت کنم و هم برم امامزاده نزدیک خونه هروقت میرم اونجا احساس ارامش خاصی بهم دست میده رفتم و مدتی اونجا نشستم دعا خوندم برگشتم راه کمی طولانی بود وقتی برگشتم خونه ظهر گذشته بود کمر درد شدیدی گرفته بودم  یک مقدار مرغ گذاشتم برای ناهار با برنج و رفتم دراز کشیدم پسر کوچکم بیدار بود ساعتی بعد پسر بزرگم بیدار شد  و شروع کرد به غر زدن که این چه بویی راه انداختی حالم بد شد اصلا غذا درست نکن بعدش هم وقتی ما ناهار خوردیم نیومد روز قبل که رفته بودم خرید پنیر گردویی خریده بودم مقداری نون وپنیر خورد شب هم جوجه درست کرد با برنج خورد روز عاشورا خواهرم زنگ زد با دختراش اومدن دنبالم رفتم مراسم عزادرای موقع برگشتن ۲ تا غذا  که قورمه سبزی بودبه من دادن که اوردم خونه پسر کوچکم و من یکی از غذاها رو خوردیم و پسر بزرگم گفت که من نمیخورم از قورمه سبزی خوشم نمیاد بعد از یک ساعت گفت که میخورم گرم کن من هم بهش گفتم خودت گرم کن  گفت اصلا من دیگه با هات حرف نمیزنم تو نه من دوست داری ونه من میفهمی  این چند روز همش رفتی بیرون امروز هم که غذا درست نکردی قهر کرد رفت تو اتاقش زیاد اهمیت ندادم گفتم که با توجه به اینکه این روزها بخاطر حرفهای زشتی که به برادرش میگفت و هر دفعه من با هاش بحث میکردم که چرا اینطوری حرف میزنی عادت میکنی و این برات خیلی بده ازدستم ناراحته کلا فکر میکنه که من برادر کوچکش بیشتر دوست دارم حال اینکه چه از نظر مادی وچه معنوی بخصوص این یکسال اخیر بخاطر صدمه که از ماجرای خیانت پدرش دیده بیشتر بهش میرسم خلاصه ان شب حتی شام هم نخورد فرداش هم که میرفتم مدرسه اصلا تو ماشین حرف نزد من از یک طرف نمی خواستم کوتاه بیام روش زیاد بشه بعدا حریفش نشم از یک طرف هم دلم می سوخت  عصر که رفتم خونه دیدم خوابیده دوباره نیامد شام بخوره فرداش هم دوباره تو راه حرف نزد عصر که برگشتم خونه دیدم خوبه  و بیدار هم نشد برای شام  دیگه نگران شده بودم فکر کردم نکنه تو تصادف سرش جایی خورده و صدمه دیده اون شب تا صبح بدرگاره خدادعا کردم که چیزی نشده باشه صبح تو راه بازم حرف نزد موقع پیاده شدن بهش گفتم که من مادرتم نه دشمنت رفتم عصر که برگشتم خونه یکی از دوستاش زنگ زد  اومد گفت میخوام با دوستم برم بیرون اجازه میدی گفتم برو پسرم رفت  شب که برگشت موقع شام میگفت که اشتها نداره خیلی نگران شدم گفتم چرا گفت نمیدونم حالم از بوی غذا بد میشه گفتم  میخوای از بیرون غذا بگیرم گفت نه نمیتونم بخورم پنج شنبه هم کلاس فوق العاه داشت صبح بردمش مدرسه  گذاشتم برگشتم ساعت ده از مدرسه برگشت گفت که با دوستاش قرار گذاشتن برن بیرون شاید  چیزی هم بخورن گفتم باشه برو خودم هم رفتم اقساط بانک بدم موقع برگشتن یک کیک خریدم خیلی دوست داره وقتی اومد خونه گفت که کباب ترکی خوردن وبجای نون باکت تو لواش پیچیده بودن که خیلی کوچک بود سیر نشدم اومد با ما ناها رخورد روش هم کیک رفت خوابید جمعه هم با پسر عموش قرار گذاشته بود که بیاد دوچرخه اش رو درست کنه  رفتم خونه خواهرم دوچرخه رو بزور تو ماشین جا دادیم و دیگه شیرین عسل نتونست بیاد موند خونه دوچرخه هم درست نشد نمیدونم یک قطعه اش رو باید ببرن  تا لنگه اش پیدا کنن موقع برگشتن می خواستم سری به مامانم بزنمگفت من سرکوچه دوستم پیاده کن گفتم نه من هم باهات میام دیر وقت شده رفتم دوستش هم خونه نبود برگشتیم خونه از وقتی اشتی کرده هی میاید پیشم سرش میذاره روی شونم یا رو پام خلاصه خودش برام لوس میکنه من هم نازش کشیدم میگه من نه بابا دارم نه مامان تو مادر شیرین عسلی میگم این حرف نزن هم بابا داری هم مامان حالا بابات اشتباه کرده قبول حتی اگر من هم ازش جدا شم باز باباته من هم که همه زندگیم گذاشتم برای شما چرا این حرف میزنی میگه باشه دیگه نمیگم قبول دارم تو برای ما زحمت میکشی و بابام که کاری نمیکنه گفتم چه کاری بکنه چه نکنه پدرته زیاد هم به این مسئله فکر نکن اون زندگی خودش داره تو باید به فکر زندگی و اینده خودت باشی البته دیشب هم شام نخورد اخر شب گفت که براش گرم کنم نمیدونم میخواهد خودش لوس کنه یا واقعا مشکلی براش پیش اومده باید یک طوری راضیش کنم بیاد بریم دکتر تا ازمایش بده ببینم مریض نباشه امروز هم تو راه کلی حرف زد و عذر خواهی که بخاطر اینکه دیر حاضر شد ممکنه من دیر سر کار برسم البته خوشبختانه بموقع رسیدم ۰

نظرات 12 + ارسال نظر
مهتاب2 یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 15:24

زهراجان میدونم که خودت هم گاهی نیاز داری که یه نفر بهت توجه کنه وخیلی سخته که فقط ما باید محبت کنیم وتوقعی هم نداشته باشیم. اینا رو گفتم که بگم به نظر من پسرت چیزیش نیست وفقط روحیاتش داره عوض میشه چون داره بزرگ میشه واتفاقا پسرها نیاز شدیدی به محبت مادر دارن. شاید وقتایی که شیرین عسل نیست باید دائما باهاش حرف بزنی ومستقیم تو کلام بهش بگی که خیلی دوستش داری ...

سلام مهتاب عزیزم ممنون از راهنمایت دیشب میخواستم برم بیرون بیدار شد میخواست بره ای پاد دوستش رو پس بده گفت مامان من میبری راهم دور کردم بردمش سعی میکنم تا جایی که میتونم با هاش دوست باشم تا صدمه نبینه تو جامعه ما هم که گرگ کم نیست حتی پسر عموش هم که اومده بود دوچرخه اش رو درست کنه بعدا که میگفت کسی من دوست نداره گفتم بیین همین پسرعموت اگر دوست نداشت روز تعطیل وقت میذاشت بیاد کمکت کنه پسرم علاوه برمن خیلی های دیگه هستن که دوست دارن درست به اطرافیانت نگاه کن تنها نیستی

سارا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 15:26 http://mane54.blogfa.com

دلم خیلی گرفت با اینکه بچه هستن و این مشکلات واسه همه ی بچه ها هست ولی راستش دلم برای بچه هامون میسوزه خیلی گناه دارن خدا از پدراشون نگذره

سلام سارا جان راست میگی همه بچه ها مشکل خاص خودشون را دارن ولی برای امثال من و شما که دست تنها باید با مشکلات روبرو بشیم خیلی سخته ولی چاره ای نیست پدراشون که خودشون راحت کردن و شانه از زیر بار مسئولیت خالی کردن ما باید تا جایی که در توانم هست سعی کنیم کمکشون کنیم بقیه اش رو هم بسپارم به خدا ۰

ن دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 11:29

از اینکه از پدرشون بد گویی نکردی کار خوبی است
به نظرم خودشو را کمی لوس کرده اما محبت شما هم و جواب هایی که به سئوالش داده ای کاملا منطفی است
بهتر است هر فرصت تعطیلی که پیش می آد با هم بروید مثلا رستورانی غذا بخورید و پولش را بدهید او حساب کند که احساس کند دیگه بچه نیست
بیرون هم که می روید اگر دیر کردید حتما زنگ به اونها بزنید که احساس ترس از رفتن شما هم نکنند
بالاخره این ترس تو وجودشون هست که حالا که بابا نیس اگه مامان هم نباشه پس ما چیکار کنیم

سلام ممنون از راهنمایی تون الان تو یک سنی که دوست داره با دوستاش بره بیرون کمتر رضایت میده با من و برادرش بیاد رستوران ولی سعی میکنم هر وقت لازم هست باهاش همراه باشم دیشب میخواستم برم نزدیک خونه دارو بخرم گفت که میشه من تا نزدیک خونه دوستم برسونی گفتم باشه من هم از داروخانه نزدیک اونجا دارو هام میخرم با هم رفتیم اتفاقا دوستش هم مادرش برده بود همون درمانگاه من دارو خریدم اومدم تو ماشین منتظرش شدم اومد برگشتیم خونه در مورد اطلاع دادن هم باید حواسم بیشتر جمع کنم تا موجب نگرانیشون نشم

بهار (لحظه های زندگی من) سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 10:34

بچه داری هم چه مکافاتیه
خدا بهت صبر بده.

سلام بهار جان ممنون هرکاری دردسر ها و شیرینی های خاص خودش داره

بهار (لحظه های زندگی من) سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 10:34

بدون اسمه من بودم.

سلام بهار عزیز از روی اسم وبلاگت می شناسمت موفق باشی

یه زن مثل خودت چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 09:50

سلام عزیزم خوبیامیدوارم که خدا بهت صبر بده منم مشکل شمارو داشتم دقیقاسه سال پیش فهمیدم شوهرم بهم خیانت میکنه منم مثل شما دو تا پسر دارم ولی سنشون از پسرای شما کمتره چندروزی رو قهرخونه پدرم بودم خیلی مریض شدم افسردگی گرفتم بیخوابی پیداکردم خیلی زجر کشیدم ولی بخاطر بچه هام گذشت کردم ودارم زندگیم میکنم شوهرم میگه پشیمون ولی پشیمونی چه سودخیانتش همیشه جلو چشام مثل سابق بهش اطمینان ندارم مردها بیشترشون خیانت میکنن ضربشم زن وبچشون میخورن درکت میکنم که چیا کشیدی ولی مادر نمونه ای هستی پدرشون بیخیال ولی شما بارهمه مشکلات تنهایی داری به دوش میکشی از خدا میخوام هیچ زن وشوهری طعم خیانت نچشن و به هم تا آخر عمروفادارباش خدالعنت کنه این زن های هرزه رو که مردها رو از راه به در میکننامیدوارم که تصمیم درستی بگیری لااقل بخاطر بچه هات خودت بهتر میدونی طلاق چه اثر بدی رو بچه ها میذاره.امیدوارم دیگه سختی نکشی خوش باشی سلامت درکنار گل پسرات

سلام دوست عزیز ممنون که نظرت برام نوشتی میدونی خیلی از مردها اشتباه میکنن ولی بعدا به اشتباهشون پی میبرن حالا زنشون هم اگر بتونه می بخشه و زندگیشون ادامه میدن تا بچه ها ضربه نخورن ولی تو زندگی ما ادامه اش باعث ضربه خوردن بچه ها میشه خدا کمک کنه تصمیمی بگیرم که خودم و بچه هام صدمهء کمتر بخورم

یه مامان مهربون پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 08:41

رفتارت کاملا منطقی بود با گنج زندگی ، خوشحالم که آشتی کردین امیدوارم بیشتر درکتون کنه براتون سلامتی آرزو میکنم.

سلام مامان مهربان ممنون از لطف تون من هم برای شما ودختر کوچولوت بهترین ها رو ارزو میکنم

مینا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 18:05

ببخشید این چندروز نتونستم بهت سر بزنم - بچه های من خیلی بزرگترند - ولی هنوز به یکی شون توجه می کنم - اون یکی ناراحت میشه - میگه چرا منو هیچوقت !!!لوس نمی کنی - بعد هم من نمیذارم اینا قهر بمونند -عادت می کنند - حتی وقتی هم که قهر می کنند خودم میرم تو اتاقشون - میرم رو منبر و حرفهام رو میزنم - انگار نه انگار که قهرند - گوشهاشون که قهر نیست !!!این دعواها تو بچه های بزرگتر هم هست - ولی من همیشه بهشون میگم شما دوتا برای هم میمونید - باید به هم احترام بذارید - چون پدر ومادر که همیشه نیستند و رابطه های عموها و ...دیگران رو که باهم خوب نیستند رو مثال میزنم که شماها نباید مثل اونا بشین و از این حرفها - حتی وقتی هم خیلی عصبانی باشم میگم یه چندروزی جلو چشمم !!! نیایین !!ولی خوب خونه 100 متری کجا میخوان برن ؟؟!!! اما ببین این غذا نخوردنش و این مدل صمیمیت با دوستش و اینکه چقدر پول تو جیبی داره و چقدر میمونه رو خیلی کنترل کنم - بهش نگو - اما زیر ابی برو !!!بگو یه وقت !!بیرون چیزی نخورین - هم گرونه - هم سیر نمی شین و ... - پولهاتونو خرج غذا نکنین - من خودم هرچی بخواهین درست می کنم - شماها با پولهاتون سی دی و فیلم و...(چیزهای باب میل اینا بگو )بخرین

سلام مینا جان متشکرم که میخونی و نظر میدی و راهنمایی های خوبی میکنی بچه ها فکر کنم تا اخر عمر حسودی کنن بهم چند روز پیش هم که پسرم باز میگفت هیچکی من دوست نداره بهش گفتم علاوه برمن که خودت میدونی خیلی دوست دارم برادرت و تمام خانواده دوست دارن بی انصاف نباش همین پسر عموت مگرپنجشنبه وقتش برات نذاشت وسایل خرید اومد دوچرخه تو درست کرد دوست داره وگرنه دلیلی نداره وقت و انرژی خودش برات بذاره دعا کن موفق بشم خوب تربیتشون کنن۰

بارونی شنبه 18 آذر 1391 ساعت 13:11 http://zendegiyeman12.blogfa.com/

ممنون از نظرت عزیزم

سلام خواهش میکنم

قلی دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 08:32 http://blogeh.mihanblog.com/

سلام ممنون که بهم سر میزنی

عسل نصیری دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 21:21

خداسایه اتو از سرپسرات کم نکنه به پسربزرگه بیشتربرس داره حسادت کوچیکه رومیکنه ای جونم

سلام عسل جون ممنون از دعات خدا شمارو هم برای گل پسر حفظ کنه من خیلی بهش میرسم نمیدونم این چه فکری رفته تو سرش کلا وقتی بچه ها دوتا میشن این مشکل همشیه هست برام دعا کن از پس تربیت این دو بر بیام

بارونی چهارشنبه 22 آذر 1391 ساعت 11:59 http://zendegiyeman12.blogfa.com/

عزیزم به نظر من میخاد با شام نخوردن جلب توجه بکنه. بیشتر بهش محبت کن خانمی

سلام بارونی عزیز دارم سعی خودم میکنم دیروز با وجود اینکه دیر رسیدم و شیرین عسل رو هم بردم کلاس براش غذایی رو که دوست داشت دلمه فلفل و بادمجان و گوجه فرنگی درست کردم هر کاری از دستم بر بیاید میکنم که بچه ها کمتر صدمه ببینن میدونم موقعیت شون خاصه و باید توجه بشه خدا کمکم کنه شما دوستان هم برام دعا کنید موفق شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد