هزاران زن مثل من
هزاران زن مثل من

هزاران زن مثل من

خانوادگی

در تبود پسرم

سلام یک هفته پیش پسرم رفت پیش پسر عموش و یک روز به  تقریبا یک هفته کشید با تلفن احوالش میپرسیدم رفته بو د ویلای عموش و بعد با پدرش رفته بود خونه عمه اش از یک طرف دلم نمیخواست اتو بدم دستشون تا از بچه ها سوء استفاده کنن و از یک طرف دیگه دلواپس بودم هرجور بود طاقت اوردم سه شنبه هفته پیش پسر کوچکم خوابیده بود و من هم سرم درد میکرد گرفتم خوابیدم ساعت نزدیک هشت بود که خواب میدیدم که با پسربزرگم دارم حرف میزنم و میگم مامان چرا خونه نمیای همین موقع صدای کلید در بیدارم کرد دیدم که پسرم اومد تو بلند شدم بوسید مش و گفتم چقدر دلم براش تنگ شده بود و خونه بدون اون سوت وکور بود هرچند این حرف بعدا که هی شلوغ میکرد و برادرش میزد بهش میگفتم اینطوری نکن میگفت مگر خودت نگفتی خونه بدون من سوت وکور بوده گفتم اره عزیز دلم همینطور هم هست ولی این دلیل نمیشه که باعت ازار همسایه ها و برادرت بشی روزی که اومد گفت سریع زنگ بزن عمه چون پیغام داده که ادب حکم میکرده بهش زنگ بزنی بگی که پسرش اومده(پسرش از خارج اومده)  چطور قبلا مادرت مرتب بهم زنگ میزد و میگفت که برادرم(یعنی شوهرم) این کار کرده اون کار کرده بعد گفت که عمه اش با خانواده اش  رفتن خونه عموش میهمانی گفتم مادر باشه فردا زنگ میزنم الان میهمان هستن و درست نیست (بگذریم که اینها ظاهرا تا بعد طلاق ما هم پیش رفتن و به پسرم میگفتن که تو میتونی خودت انتخاب کنی که پیش پدر باشی یا مادر و اونم گفته پدرم خودش جا یی نداره خونه بگیره من همین امروز باهاش میرم )فرادش بهش زنگ زدم اول بهش چشمت روشن گفتم و بعد گفتم من باید کف دستم بو میکردم که پسر شما اومده میگه من یک ماه پیش که پسرت خونه مابود بهش گفتم میگم این بچه اینقدر بهم ریخته که میره بیرون بعد یادش میاد که کیف پولش برنداشته بگذریم که پسرم میگه اصلا یک همچین حرفی بهش نگفتن وخودش که رفته بوده ویلا وقتی پسر عمه اش دیده تعجب کرده به هرحال بهش گفتم بیین من همیشه بهتون احترام گذاشتم و همیشه از حق خودم گذشتم دو بار بیشتر هم بهتون زنگ نزدم راجع برادرتون اونم وقتی دیدم عید فطر( مادرش پارسال ماه رمضان فوت کرد ونوعیدش بود) نیومد خونه تون و هی بهانه اورد گفتم اگر مسئله من هستم و من نیام و لی تومادرت بوده  برو که نیامد گفتم زنگ بزنم بینم که مسئله چی بوده که طبق معمول  من مقصر نشم که بار زنگ نزدم وقتی زفتم خونه پسرم گفت که مامان چرا به عمه زنگ زدی ماچرای پولی که باباازت گرفته و پس نمیده هم گفتی مگر نمیدونی اون مادرش مرده و ناراحته فهمیدم حضرت اقا از کس دیگه هم پول گرفته و پس نداده فردا به شما زنگ زدم و چون غیر از پرستار مادر تون کسی نبود که به شما متوسل شه بهت یک دستی زدم ودیدم حدسم درسته نزدیک ۳ میلون هم از اون گرفته و به اون زنیکه سلیطه داده گفت اره من نباید لو میدادم گفتم بیین مگر تا حالا گند کاری های برادر تو ن نگفتید چی شد غیر از این که روز به روز بدتر شد یک بار هم زنگ زدم ببنیم پول پرستار  داده یانه دیگه افتا د به اینکه نه من منظور م این نبوده  گفتم همیشه شما زنگ میزدی چیه شده که این بار زنگ نزدی تو زودتر باید بما میگفتی دیر گفتی  میگم خوب من همون موقع که به شما گفتم چیکار کردید گفتید بذار برادرم بیاد من بخاطر شما باوجود اینکه وکیل هم گرفته بودم صبر کردم برادر تون بیاد میگه خوب گفتم یک بزرگتر هم باشه گفتم خوب من صبر کردم برادرتون اومد بهش زنگ زدم گفتم بیاد حرف بزنه ببین علت اینکه این همه به این خانم پول میده چیه شماره اداره م دادم خبری نشد بعد شما گفتید زنگ میزنه شوهرت جواب نمیده حتی این اقا یک زنگ به من نزد   بگه بمن مربوط نیست خودتون میدونید میگه نه بردارم خیلی ناراحته دیشب که اونجا بودیم خیلی ناراحت بود قبل رفتن به خارج ار کشور هم میدونسته و حرف زده ولی شوهرت گوش نداده حالا هم یک فکر ی بکنید چقدر پول داده این ماه هم پول ریخته به حساب این خانم یا نه گفتم نمیدونم دیگه کاری به کارش ندارم خواهش وتمنا که شوهرش  از اون طرف میگفت که بپرسه چه پولهایی به اون خانم داده نهایتا هم گوشی داد دست شوهرش ۰۰۰( ادامه دارد)

نظرات 13 + ارسال نظر
ساراازکرمانشاه یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 19:08 http://www.greenbiston.mihanblog.com

سلام وسطهای نوشته ت رودیگه نفهمیدم ازخط نهم که گفتی ادب حکم میکرده .جملاتت رومرتب کن لطفا"نفهمیدم چی نوشتی؟مرتبش کردی خبرم کن تادوباره بخونم.سپاس

سلام سارا جان یک مقدار مرتب کردم نمیدونم افکارم پراگنده ست وچون خودم ماجرا میدونم فکر میکنم بقیه هم میدون از تذکرت ممنون امیدوارم مطلب قابل فهم شده باشه

یه مامان مهربون دوشنبه 12 تیر 1391 ساعت 09:53 http://www.nikzad.niniweblog.com

سلام گلم خدا هردو تا پسرتون رو براتون نگهداره و همیشه صحیح و سالم باشن از این عمه ها جز این نباید انتظار داشت و همیشه یا کاسه داغتر از آشن یا خودشون رو به کوچه علی چپ میزنن با تمام سلولهای بدنم عمق ناراحتی و دلشکستگیت رو درک میکنم و غم به دلم نشست دعامیکنم خدا هرچی به صلاح خودت و بچه هات هست رو پیش روت بذاره عزیزم خدا کنه آینده روشن و درخشانی و پر از شادی پیش رو داشته باشی.گلم .

میترا دوشنبه 12 تیر 1391 ساعت 12:09 http://roozmarregi464.persianblog.ir

کمتر کسی پیش میاد که چه به حق چه به ناحق از خانواده خودش دفاع بیخودی نکنه این خواهر هم با اینکه قلبا میدونه اشتباه از برادرشه بازم نادیده میگیره اینجور وقتها آدم دلش میخواد بگه خدا کنه سرشون بیاد تا بفهمن ...

سارا دوشنبه 12 تیر 1391 ساعت 14:46 http://mane54.blogfa.com

از خانواده همسرت اصلا توقع نداشته باش عزیزم
از خدا می خوام هر چه زودتر تکلیف زندگیت را روشن کنه تا بتونی از زندگی در کنار بچه هات لذت ببری

سلام سارای عزیزم ازشون توقعی ندارم اونها حالا که میبین برادرشون بی جا ومکان شده میخوان یک جوری دوباره به من غالبش کنن از دعات هم متشکرم خدا به همه مون ارامش بده تا بتونیم از زندگیمون لذت ببریم

ساراازکرمانشاه سه‌شنبه 13 تیر 1391 ساعت 20:49 http://www.greenbiston.mihanblog.com

سلام دوست خوبم منتظرحضورت ودیدن نظرتم

سلام سارا جون تونستی بخونی چشم دارم میام

مهتاب چهارشنبه 14 تیر 1391 ساعت 17:10 http://mah77.blogsky.com

عزیزم تو انتظار داری خواهر شوهرت بیاد بگه : حق با تو بوده..
کلا خیلی از ما تو این ماجراها به جای کمک کردن دنبال مقصر هستیم وخانواده شوهر هم که صد البته این جورین. حتی اون خوباشون هم این جورین.

سلام مهتاب جان حرفات کاملا درسته ولی حق ندارن سر من منت بذارن من معمولا جوابشون نمیدادم ولی الان دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم اونها هستن که میخواهن یکجوری برادرشون بهم غالب کنن پس دلیلی برای مدارا نمی بینم

ساراازکرمانشاه پنج‌شنبه 15 تیر 1391 ساعت 16:35 http://www.greenbiston.mihanblog.com

سلام تبریک نیمه شعبان اپم ومتظرحضورت

سلام متشکرم منهم به شما تبریک میگم الان میام وب قشنگ و پر محتوات ببینم سارای عزیزم

رویا.ت جمعه 16 تیر 1391 ساعت 10:25 http://royatadbir.blogfa.com/

سلام عزیزم.مواظب خودت و بچه ها باش. چه رویی دارن ! به بچه می گن خودت بین پدر و مادرت انتخاب کن! به اونا چه مربوطه!؟ حالا که حل کردن مسئله ازشون برنمیاد دیگه به این کارا کاری نداشته باشن!فکر بچه رو مشغول این اراجیف می کنن !من که فکر کنم دخترا تو این موارد حساس ترن خدا رو شکر پسر داری!

سلام رویا جان متشکرم که بهم سر زدی واقعا همین طوره بچه ها فکرشون خیلی مشغول میشه پسر کوچکم این چهار شنبه که پدرش اومد دنبالشون نرفت طفلک ترسیده بود مفصل می نویسم

مریم جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:40 http://www.marmar-khanoom.blogfa.com

عزیزم از خوانواده شوهرت اصلا انتظار نداشته باش که بیان طرف تو رو بگیرن و قبول کنن اشتباه از طرف شوهرت بوده. بهتره هزچه سریعتر تکلیف زندگیتو مشخص کنی. پسرها هم به اندازه کافی بزرگ هستن که بفهمن چی داره میگذره و پدرشون چه کرده. به اینجور مردا نمیشه اعتماد کرد.
احتمالا خوانواده خودش هم از دستش خسته شدن و میخوان شما رو مجبور کنن که دوباره برگردی سر جای اولت.
امیدوارم که خیلی سریع از این وضعیت نجات پیدا کنی

سلام مریم جان من ازشون انتظاری ندارم ولی تحمل اراجیفشون روهم ندارم در مورد اعتماد به این جور مردها هم حق با شماست این روزها دارم فکر میکنم حتب اگر تمام شرایطم قبول کنه ایا ارزش داره ببخشم و برگردم؟

.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
_____****__________****
___***____***____***__ ***
__***________****_______***
_***__________**_________***
_***____من آپم____________***
_***______مشتاق نیم نگاهی_***
__***_______هرچند گذرا____***
___***_________________***
____***______________ ***
______***___________***
________***_______***
__________***___***
____________*****
_____________***

قلی یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 20:20 http://blogeh.mihanblog.com/

میشه لطفا خلاصه این قسمتها رو برای من بفرستید... خیلی طولانی شده .

سلام اقای قلی خلاصه زندگیم تو پست مرور زندگیم برای دوستان جدید نوشتم میتونید بخونید من هم مثل شما وبلاگ قبلیم تخته شد حالا

توسن جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 02:37

سلام...
در جستجوی مطلبی بودم که توسط جستجوگر گوگل به این وبلاگ راهنمایی شدم . در جذابیتی ناخودآگاه ، چند مطلب کوتاه و بلند از صفحات وبلاگ اتان را خواندم . اگرچه مشکل می توانم در ورای نیافتن چیزی که بدنبال آن آمده بودم ، توضیحی موجه را برای چرایی بودن ـ این ماندن ، خواندن و احساس جذاب بودن وبلاگ شما را برای خود یا هرکس دیگری ارائه کنم ؛ اما لااقل در ذهن خود باور دارم که هیچ همواره ای وجود ندارد تا بتواند لمس کردن همه ی لذتها را مستحق سنجش منطقی و توجیه بنماید. اما نوشته هایتان فرصت خوبی برای لذت بردن از خوانش واژه های بسیار اندکی بودند که اگرچه بندرت و تنها بعضی وقتها با آن نوع نوشته ها برخورد می کنم، اما جنس اشان را آنچنان دوست دارم که اغلب در مقابلشان ناچار به ایستادن ، خواندن ، دنبال کردن و صد البته لذت بردن از طعم خوش و آشنایشان در درون ذهن خود می شوم ...با نگاه عمیق و زل زدن در درونشان به زیبایی و حتی گاهی شدت دلتنگی اشان پی ببرم و شاید اینها دلیل خوبی باشند که تعدادی از مطالب اتان را بیشتر از یکبار خواندم و به نظرم ساعتی می شود که در اینجا و همصحبت دیوارهای این خانه شده ام.
البته تا به امروز پهنه ی اتفاقها و روزمرگی خاطرات شخصی آدمها هرگز جذابیتی برایم نداشته و خیال هم نمی کردم که یک روز بخواهم حتی فرصت کوچکی را برای خواندن خاطرات تلخ یا شیرین دیگرانی صرف کنم که بواسطه ی مجازی بودن شخصیت اشان ، در میان ذهن من یشتر به رنگی سرد و خالی از احساس نقاشی شده اند. اما امشب در خانه ی شما قضیه متفاوتی را تجربه کردم که اجازه بدهید به اندازه ی حضور امشبم در خانه ی مجازی اتان مقدمه و توضیح علایق شخصی خود را کوتاه نموده و توجیه بی حساب و مرزی را بازگو کنم که کلام شما را برای خواندن و لذت بردن ، در نظرم منحصر بفرد و متفاوت نموده است.... تنها همین قدر می توانم بگویم که با نوشته هایتان هر رهگذری می تواند به راحتی انس بگیرد و در پهنه ی تصور خیال خود ، خویشتن را مخاطب تمام صمیمیت و سادگی سطر سطر نوشته هایی قرار بدهد که علاوه بر قصه ی جادویشان ، در درون ذهن هر یک از این رهگذران قصه ی دیگری دارند.....قصه ای به بی تابی نفسهای خاطرات تک تک آنها...قصه ای مملو از واژه های گاه شاداب و گاهی زخم خورده که گویی جنس هر کدام اشان آشنای قدیمی ـ گوشه گوشه ی ذهن یک به یک آنها بوده است....دست نوشته ها یا بهتر است بگویم دلنوشته هایی که الفت و صمیمیت را آنچنان در درون مخاطب خود می ریزند که تمام خاطراتشان در شکل و شباهت خاطرات نقش بسته در دیوارهای این خانه نوشته می شوند...

توسن جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 02:39

خاطره هایی در بستر امنیت خیال ، که هرکدامشان هم آغوش نقاشی های عریانی می شود که یکی مثل شما را در تمام اشان به خیالهای دیرینه ی خود سنجاق کرده اند تا با وجود تمام بغضهای پنهان ، هنوز هم در بستر خیالشان بوسه کمترین واژه ی واسط لبخندها و بغضهایشان باشد...همان چهار حرفی شیرینی که کمترین واژه ی فراوانی ـ محبت را در ممکنهای نوشته شدن خاطرات می ریزد...
شاید با این توضیح مختصر توانسته باشم که بگویم جنس کلام اتان در درون ذهن من متفاوت ظاهر شده است و دیگر اغراق و تعارف نخواهد بود اگر برایتان بگویم که کلام اتان در برخی از نوشته ها افسون خالص است بانو.... بمانند یک روح در ماسوای گنگ ـ وسعت شعر...یک روح در تسلسل لیاقت وصف....یک روح سرشار از واژه هایی تب دار و گاه نمناک ... گاه پر از سرمستی و رقص و در یک جمله کوتاه ، واژه هایی مشترک در ترانه های نبض خدا...
بله...کلام اتان افسون خالص است بانو....آنچنان که با تمام خیال و تصور مطلوب خود نیز نمی شود از برخی سطر نوشته هایتان بدون آتش زدن سیگار گذشت ....
حرفهایم خیلی غیر معمول طولانی شدند که از این بابت پوزش می خوام بانو....
صفحه شما را به فهرست علاقمندیهای شخصی خود اضافه کردم تا گاهی مشتری کلام اتان باشم و در فرصتهایی که گاه برایم پیش می آید مطالب تازه تر و یا باقیمانده آرشیو اتان را مطالعه کنم ....
شاد باشید و بدرود....

سلام دوست گرامی تشکر از اینکه قصه غصه ها و شادیهای مرا خواندید و ممنون از نظری که نوشتید برام خیلی جالب بود . واینکه گاهی بهم سر خواهید زد خوشحالم. اگر وبلاگی دارید ادرسش برام بنویسید تا بهتون سر بزنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد