هزاران زن مثل من
هزاران زن مثل من

هزاران زن مثل من

خانوادگی

روز مره (۱)

سلام دوستای خوبم نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره  چهار شنبه هفته پیش که رفتم خونه پسرم داشت با تلفن حرف میزد فهمیدم با پدرشه تلفنش که تمام شد گفت بابا میگه برادرت بردار بیا اینجا با هم بریم استخر حالا این دو تا بچه جطوری ساعت ۵ بعد از ظهر پاشن ار شمالترین نقطه شهر برن جنوب شهر نمیدونم و بمونید هم اینجا برید کلاس تابستانی یکی نیست بگه مرد حسابی تو بچه نگه داری خودت تو اون خونه با بد بختی داری زندگی میکنی اب هم که نداری اب قطع کردن نمیدونم برادرش این کار کرده چون اخرین باریکه من همراهش برای بردن بقیه اثاث ها رفتم اب بود پسرم گفته بود من با عمو اینه میخوام برم ویلاشون خلاصه پاشدیم سه تایی رفتم خونه خواهرم که  پسر عمو بیاد دنبالشون پسر کوچکم عصبی بود نهایتا پدرشون زنگ زد وگفت که میاد دنبالشون  با پسر کوچکم هم حرف زد گفت که اونم با هاشون بره و اون بهانه اورد که موهام بلنده لباس مناسب ندارم و پدره گفت که بهانه نیاره بعد از تلفن حال شیرین عسل( پسر کوچکم که تو وبلاگ قبلی با این اسم بود} بعد شد سر درد گرفت  بهش استامینوفن دادم وقتی پدرش اومد چو ن تلفن گنج زندگی( پسر بزرگم) خاموش بود با موبایل من تماس گرفت و گفت که بیایید بریم تو هم بیا گفتم من بیام کجا خجالت نمیکشه انگار نه انگار اتفاقی افتاده  من هم گفتم فقط گنج زندگی میاد و شیرین عسل فقط میاد ببینی و  شاید باورتو ن نشه شیرین عسل حتی حاضر نشد بره پایین ببیندش بعد چند دقیقه زنگ زده چی شد چرا شیرین عسل نمیاد گفتم حالش خوب نیست نمیتونه میگه بهانه میازه اینکه ماشینش رو گذاشته تو پارکینک کیه بگو من زنگشون بزنم بگم دیگه نزارن گفتم لازم نکرده خودش میاد بر میداره چیزی نگفت خداحافظی کرد و رفت بعدش حال شیرین عسل بهتر شد شام خوردیم اومدیم خونه یک دفعه شیرین عسل شروع کرد به داد وبیداد و بد اخلاقی این روزها یاد گرفتم باهاشون مدارا کنم چون میدونم تحت فشار هستن بعد یکی دوساعت اومد عذر خواهی بهش گفتم مامان از چیزی ناراحتی میگه اره چون من سیزده سالم نمی تونم خودم انتخاب کنم پیش شما باشم ترسیدم بابا من ببره و دیگه نیازه تو رو ببینم  من هم که بلد نیستم بیام پیشت گفتم مامان نگران نباش اگر یک همچین چیزی اتفاق افتاد خودم میام دنبالت تازه میتونم برات گواهی رشد بگیرم و خودت انتخاب کنی پیش کی بمونی  خیالش یکم راحت شد واقعا ما پدر ومادرها چقدر با کارهامون باعث اذیت وازار بچه هامون میشیم و میگیم  کارهای ما ربطی به اونها نداره حال اینک مستقیما روشون اثر میگذره بپنج شنه هم مثلا رفتیم خوش بگذرونیم تصادف کردیم زهر مارمون شد هرچند که نهایتا  به صلح بین مون ختم شد شب شام پیش مادرم بودیم خواهرم رسوندم خونه اش هرچی اصرار کرد بیا ید پیش ما بمونید گفتم میرم خونه که راحت بخوابم رسیدم در خونه دیدم که تو کوچه درست  جلوی خونه ما صندلی چیدن و مردم نشستن بلند گو هم یکی اهنک میخواند برای تولد حضرت مهدی مطمئنم حضرت مهدی راضی نیست اینطور مردم اذیت کنن مجبور شدم ماشین ته کوچه پارک کنم برم خونه و وقتی مراسم تمام شد نزدیک ساعت یک رفتم ماشین اوردم تو پارکینک و خوابیدم دیروز زنگ زدم گنج زندگی موبایلش خاموش بود فکر کردم شاید مونده روز بعد بیاید شب ساعت ۱۰  خواهرم زنگ زد که پسرت اومده بیا دنبالش گفتم اژانس بگیر بفرست بیاد زیا د روبه راه نبودم چند دقیقه بعد خواهرم زنگ زد که پیاده راه اوفتاده اومده تقریبا ۲۰دقیقه بعد رسید کلی غر زد که چرا نیامدی دنبالم بعد غذا خورد و ارام شد از پدرش و اونجا که بودن گفت که پدرش گفته من و خواهرم انجمن بیوه گان تشکیل دادیم گفتم خدا کنه بیوه بودن شرافت داره به شوهری مثل اون داشتن و  میگه به زن عموم میگه سر بسته بگم ادم اگر احتیاج نداشته باشه مگر میره ساندویچ بخره گفتم اخه او بجا ی ساندویچ بقول خودش ( با عذر از همه) سنده پیچ گرفته و گفته تاره خانم برای من شرایط میزاره میگه حق طلاق میخوا م زن برادرش( یک پست هم باید راجع این جاری سلیطه بنوسم چون یک جور هایی به زندگی ما حسودی میکرد وهمیشه بد من میگفت) گفته خوب تو هم شرط بزار یکی نیست بگه تو چکاره ایی

نظرات 5 + ارسال نظر

قربونت برم تو که توی لینکای گودرم ادرست درست شده.

سلام بهار عزیز م خدا نکنه امیدوارم پدرت بهتر باشه انشااله چیزی نیست امروز اومدم وبت دیدم از خودم خجالت کشیدم چون ادرس قبل حذف نکردی من دقت نکردم که نام هزاران زن مثل من هم تو گودری هست ببخشید

قلی یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 20:15 http://blogeh.mihanblog.com/

با سلام
بابا رمان کردی این زندگی رو
سریالهای جمهوری اسلامی هم یه آنچه گذشت دارند.
یه خلاصه ای یه چیزی آقا سی دی فیلم سینماییش رو ندارین؟
....

سلام دوست عزیز تازه خیلی واقایع چون حوصله ندارم ننوشتم فعلا تامن زنده ام این سریال ادامه داره می بینی که نمیشه سی دی یا خلاصه اش منتشر کرد ۰

رزا دوشنبه 19 تیر 1391 ساعت 10:26

سلام عزیزم. نگران حرفای اونا نباش. دو حالت داره یا می خوان خودشون رو توجیه کنن و یا اینکه حرصت رو در بیارن. منم تجربه دارم برای حرف اونا انرژی نذار که هر دو حالت فوق هیچ دردی ازت دوا نمی کنه. توجیه عذر بدتر از گناه است. اونقد بی محلی کن تا یه کار درست انجام بده یا شرایط تو رو بر آورده کنه. بعضی ها هم حرص طرف رو در می آرن که از پا بیوفته و به همین حالت راضی بشه.مواظب خودت باش. تجربه من بود وگرنه شما که خودت بسیار دانا تری و برخورد بسیار بهتری داری.

سلام رزای عزیزم حرفات کاملا درسته من الان مشکلی ندارم با بچه ها هستم اونه که همه چیزشو از دست داده الحمداله محتاجش هم نیستم اگر شرایطم رو فراهم کرد بهش یک فرصت میدم در غیر اینصورت هر کسی به راه خودش بره از اینکه تجربه تون برام نوشتی خیلی ممنونم و به خدا می سپارمت

یه مامان مهربون دوشنبه 19 تیر 1391 ساعت 18:22

زهرای عزیزم امیدوارم خدا آنقدر توانایی و صبر بهت بده که بتونی بهترین تصمیم رو بگیری ای کاش اون زمانی که ما تا مرز جدایی رفتیم به عقب بر می گشت تا من همه چیز رو واسه همیشه تموم میکردم افسوسسسس ، تصمیمی که الان میگیری خیلی مهمه اول برای خودت و بعد برای بچه ها تو باید سرپا باشی که بتونی ازشون مراقبت کنی خدا هر چی خیره پیش روت بذاره.

سلام مامان مهربون راست میگی تصیمیم درست گرفتن در زمان درست خیلی مهمه ازدعای خیرت متشکرم من هم برات ارزو میکنم که مشکل حل شه و زندگی خوب و خوشی داشته باشی میام دیدنت

زهرا جان سلام مجدد.
1انتقاد داشتم البته با 1دنیا شرمندگی
شاید به علت استرسها و مشغله های که دارید با عجله مینویسید
نوشتنتون 1کم دچار مشکل میشه.
راستش نکات دستوری رو خیلی رعایت نمیکنید و متاسفانه شاید هم اشکال از خوندن من باشه بعضی جاها باید مدام برگردم به عقب تا متوجه بشم چی نوشتید.
اصلا از نقطه، ویرگول و... در جمله بندیهاتون استفاده نمیکنید به همین دلیل تموم نوشته هاتون به صورت منسجم و پشت سر همدیگه است بدون هیچ پارگرافی.
خواهش میکنم به خودتون مسلط باشید و حداقل در اینجا با آرامش بنویسید تا شاید 1کم سبک بشید و از تشنجهایی که این مدت داشتید کاسته بشه.
چون میدونم وبلاگ داشتن حداقل این حسن رو داره که آدم هرچی تو دلش هست مینویسه بدون هیچ کم و کاستی.
البته بازم عذر میخوام زهرا جان از حرفی که زدم.
چون داستان زندگیتون علارقم اینکه خیلی تاسف بار هست واسه خیلی از زندگی ها میتونه درس عبرت و مفید باشه واسه همین دوست دارم روان تر و سلیس تر نوشته هاتون رو بنویسید و ما هم دنبال کنیم.
از ته دلم برای خودت و فرزندانت آرزوی آرامش میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد