هزاران زن مثل من
هزاران زن مثل من

هزاران زن مثل من

خانوادگی

اتفاقات نیمه دوم دی ماه

سلام ، روزهای اخر دی هم از راه رسید . امتحانها  هم تمام شد و بچه ها ووالدین یک نفس راحت میکشن تا دور بعد . شیرین عسلم هم امتحانهاش تمام  شد. فعلا  داره استراحت میکنه . تا دوباره کلاس تقویتی و کلاس بردن واوردن . زندگی هم داره میسر خودش طی میکنه . دیشب داشتم فیلم . پرویز ، شهدخت،آذر... رو میدیدم .آذر که دختر خانواده بود و از لندن برگشته بود . در ادامه داستان متوجه میشیم که همسرش بهش خیانت کرده و ازش خواسته که سه تایی( همسرش با یک پسر که دانشجوش بوده ارتباط داشته) با هم زندگی کنن . آذر قبول نمیکنه و طلاق میگیره و دچار افسردگی میشه  و روزها  تنهایی می نشسته و گریه میکرده و تا چند ماه حال وروز خودش نمی فهمیده تا اینکه مشاورش بهش میگیه بره سفر و بهتر بره به کشورش و خاطرات کودکی اش رو تجدید کنه تا دچار افسردگی شدید نشه دکترش گفته که لب مرز هست آذر میگفت که تحمل هیچکس نداشته ( این من با تمام وجودم درک کردم ) و بقیه داستان که بهتر خودتون فیلم نگاه کنید ( البته اگر ندید) ولی این فیلم بمن تلنگری زد که چقدر خدا به من و بچه هام رحم کرده و کمکم کرده که بحران به اون سنگینی رو پشت سر بگذاریم چون توفیلم پدر و مادراذر میگفتن بچه ما تو سری خورده حتی این تو سری رو شامل خودشون هم میدونستن و بشدت ناراحت شده بودن ( طفلک مادرم چی کشیده) تازه آذر بچه هم نداشت. خدا همه خانواده ها رو از جمیع بلاها بخصوص خیانت در امان نگه داره . امــــــــــــین.  

   پسرم گنج زندگی یک روز با پدرش برای دیدن پسر عمه اش که  ایران اومده بود رفت خونه ای عمه اش . پسر عمه تازه نامزد کرده نمیدونم شاید هم عقد کرده عمه اش گفته به مادرت بگو برای عروسی میخوام دعوتش کنم . میگفت مامان میری، بهم گفته بیا کارت ببر . گفتم حالا تا فروردین ببینم چی میشه . میگه من که نمیرم کارت بگیرم . گفتم مادر چهلم شوهر خاله که دعوت کردیم هم تو کارت ها نبردی تلفنی گفتی اونها  هم که نیمودن . حالا بگذریم که الان نزدیک دوسال شاید هم بیشتره که عمه ات یک زنگ نزده به پرسه ما زنده ایم یا مرده . نمیدونم از الان نمیشه برای چند ماه دیگه تصمیم گرفت . دوستم میگه برای کادو لابد میخواد دعوت کنه . نمیدونم شاید هم انگیزه اش همینه باشه چون میدونه برادرش خیلی به فکر این چیزها نیست و همیشه من بودم که کادو میخریدم براشون.

  چند روز پیش داشتم زودتر از ساعت عادی بر می گشتم خونه ، شیرین عسل سر یک کوچه نزدیک خونه دیدم با یکی از همکلاسی هاش داشتن غش غش میخندیدن و شوخی میکردن . این دوستش  همانی که دوسال پیش سال سوم راهنمایی اون دعوای کذایی کردن که چند روز من درگیرش بودم . یک لحظه فکر کردم اگر اون روز حادثه وحشتناکی اتقاق میافتاد و یکی از این دوتا از بین میرفتن الان ما دوتا خانواده به خون هم تشنه بودیم. واقعا این حوادثی که بین بچه ها اتفاق میافته اگر منجر به حادثه تلخ نشه ممکن بعدا دوستهای خوبی برای هم بشن ( خدا رو شکر که بخیر گذشت ) شیرین عسل داره دندون عقل در میاره و خیلی درد داره  و کم تحمل شده . زمان چقدر زود میگذره انگار همین دیروز بود که داشتم دندون عقل در میاوردم .ادم چقدر میتونه بی خیال باشه . شیرین عسل برای پدرش پیام تبریک تولد فرستاده . پدرش نمیدونم زنگ زده یا پیامک که شماره ات پاک شده بود پسرم . من نمیدونم خودش که بفکر نبود براش موبایل بگیره تا بتونه  با بچه اش حرف برنه حالا هم که بچه شماره داره میگه شماره ات پاک شده بود . یعنی در حد یک تلفن هم حاضر نیست برای بچه وقت بذاره .انوقت همکارم میگه بهش بگو بیاد بچه ببره بیرون .  تازه گنج زندگی رو هم که میبره .میرن خونه عمه و قبلا عموش ( الان با خانم برادرش زدن به پر هم اونجا نمیره). من که اصلا درکش نمیکنم( با ادعا بچه دوستی اش)

     گنج زندگی  از کارش خسته شده میگه همش میاد بهم گیر میده قرار از ساعت 4 تا 11شب باشه ولی از صبح هی زنگ میزن بهم خودشم وقت وبی وقت هی زنگ میزنه . گفتم مادر این  کار که نمیتونه همیشگی باشه من هم بخاطر اینکه سرت گرم شه موافقت کردم . اگر نرفتی بیا برو کلاس کنکور ثبت نام کن  بلکه یک رشته خوب قبول بشی یا همین کامپیوتر تهران شمال که قبول شدی بیا بریم ثبت نام کنیم میگه نمیشه همین واحد غرب نز دیک خونه برم . باید برم تحقیق کنم ببینم میشه بیاد اینجا  درس بخوانه . براش دعا کنید تا بتونه راه درست پیدا کنه .

نظرات 3 + ارسال نظر
ن شنبه 27 دی 1393 ساعت 11:49

روز ها پشت سر هم میان و می رن و هر روز یک برگ از زندگی ورق می خورد
اگه کسی می خواد کسی را دعوت کند باید کارت دعوتش را هم خودش زحمت بکشد بیاورد نه اینکه تلفنی بگوید بیا به نظرم پسرت تصمیم درستی در این مورد داشته

یکی از علل اینکه در اون فیلم اون خانم افسرده شده بود نداشتن بچه است چون خود بچه و بزرگ کردنشون کلی وقت و فکر آدم را به خودش مشغول می کند
یک کارتون را دیدم که بچه ها با هم دعواشون شد بزرگتر ها به حمایت اونا شروع به کتک کاری کردند و اون دو بچه داشتند با هم بازی می کردند
شوهرت هیچ کمک مالی به پسراش نمی کنه اینگار نه انگار بچه هاش هستند اینطوری است ؟

سلام ،انشااله که خوب و سلامت باشید و ایام به کامتون باشه و با خانواده روزگار خوشی داشته باشید . با شما موافقم شاید هم علت تحمل من همین بچه باشن که سرگرمم کردن . نه متاسفانه هیچ کمک مالی که نمیکنه . فقط گاهی در حد 50 هزار تومان پسر بزرگم که میره پیشش بهش میده تو ختم شوهر خواهرم هم 50 هزار تومان به شیرین عسل داده همین .

tarlan یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 00:32 http://http://tarlantab.blogfa.com/

خدا بجه هاتونو نگهداره و همیشه موفق باشن و خدا راه درست رو بهشون همیشه نشون بده و راهشون باز باشه.
اگه بخوان احترام بزارن باید براتون کارت بیارن خونتون .

سلام ترلان جان ، ممنون از محبت و دعای خیرت . کلا حوصله شون ندارم . ولی کاملا درسته باید خودشون کارت بیارن

J.S یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 12:57 http://renaissancecoffee.blogfa.com

در عجبم از انسانی که کوه را می شکافد
تا به جواهرات و گنجهای تمام شدنی برسد،
ولی خویش را نمی کاود تا به گنجهای نا تمام درون خود راه یابد.
--------------
در عجبم از مردمی که به دنبال دنیایی هستند که روز به روز از آن دورتر میشوند،و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیکتر میشوند.
--------------
در عجبم از سیب خوردنِ مان که از آن فقط ” چوبش ” باقی می ماند.
مگر این همه چــــــوب که خوردیم، از یک سیــــب…..شروع نشد !؟
--------------
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به ز آنکه فروشند چه خواهند خرید؟!

سلام.
منظور از سیب در نوشتار بالا جریان آدم و حوا و خوردن سیب و رانده شدن از بهشت هست که بعضی منابع از گندم بجای سیب نام بردند.
به هر حال امیدوارم مورد پسند واقع شده باشه.در مورد کشف نیروها و گنجهای درون علما و عرفا و شعرا پند و نصیحت و شعر بسیار گفتند اما صد حیف،که همانطور که نوشته شد"همیشه از کاوش درون غافلیم."خود من چند ماهی میشه که وبلاگم رو تاسیس کردم و طی این مدت مخاطبان و خوانندگان عزیز بقدری از نحوه نگارش و قدرت قلم و نویسندگی بنده تعریف کردن که واقعا شگفت زده شدم که چطور چنین استعدادی داشتم و تا بحال از اون خبر نداشتم و ازش غافل موندم.بقول شاعر گرانقدر،زنده یاد رهی معیری:
چشــم فـروبسته اگـــر وا کنـــی
در تـــو بـــود هـــر چـــه تمنـا کنـــی
عـــافیت از غیــر نصیـــب تـــو نیســـت
غیـــر تـــو ای خستــه طبیب تــو نیست
از تـــــو بــــــود راحــــــت بـیـمــــــــار تـــــو
نیســت بـــــه غیــــــر از تـــــو پــرستــار تــــو
همـــــدم خــــود شـــو کـــــه حبیـــب خـودی
چـــــاره خـــود کـــــن کـــــه طبیـــب خـــودی
غیــــــر کـــــــه غــافــــــل ز دل زار تســــــــت
بــــی خبـــــــر از مصلحــــت کــــــار تســــت
بــــــر حــــذر از مصلحـــت انــدیش بــاش
مصلحـــت انــدیــش دل خویـــش باش
چشم بصیــــــرت نگـشـایــی چـــرا؟
بی خبر از خویـش چرایی چرا؟..
امیدوارم شما هم به کشف استعدادها و نیروهای شگفت نهفته در درونتون نائل بشید و دست کم قدری از انبوه گنجهای بی پایان درونتون بهرمند بشید که اکثرا حتی به همین مقدار کم،به ثروت ذاتی خودشون دست پیدا نکردند.به امید توفیقات روزافزون برای شمایاحق.موفق و سلامت باشید.

سلام ، با تشکر از متن بسیار زیبا و پر محتوا که برام ننوشتید من هم برای شما ارزوی موفقیت و سلامت میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد