-
ثبت نام بچه ها
یکشنبه 2 تیر 1392 12:56
سلام دوستان خوبم این روزها ثبت نام بچه ها فکرم مشغول کرده با چند مدرسه تماس گرفتم شیرین عسل میره اول دبیرستان این مجتمع که میره چسبیده به خونه فعلی مون از این نظر خیلی خوبه مشکل رفت و امد نداره ولی از نظر کادر اموزشی زیاد قوی نیست امسال که براش معلم گرفتم وضع درسش نسبتا خوب شد مثلا عربی که میگفت اصلا یاد نمیگیرم شد 19...
-
پایان امتحانات و واقع اخیر
یکشنبه 19 خرداد 1392 13:01
سلام دوستان خوبم امتحانات تقریباتمام شد گنج زندگیم دیروز اخرین امتحان داشت شیرین عسل هم فردا امتحان دفاعی داره و تمام میشه حالا باید ببینم برای تابستون براشون میتونم برنامه خوبی بچنیم تیرماه همراه خانواده خواهر برزگم میخوایم بریم مشهد البته گنج زندگی ساز میزنه که نمیام پرنده خودش وماهی قرمز برادرش بهانه کرده دارم سعی...
-
امتحانات بچه ها
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 13:08
سلام دوستان عزیز این روزها درگیر امتحانات بچه ها هستم و تو اداره هم تا دلتون بخواهد کار اونم با ارباب رجوع دارم خیلی خسته میشم عصرها که میرم خونه دیگه اینقدر خسته ام که بیهوش میشم دیروز به زور جواب بچه ها رو میدادم اخرش هم خوابم برد بچه هامیگن مامان چی خوردی چرا اینطوری شده کلی بهم خندیدن که نمی تونی چشمت باز کنی و...
-
روز تولدم
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 13:27
با تشکر از همه دوستانی که بهم تولدم تبریک گفتن دیروز یک کیک خریدم رفتم خونه یک کم استراحت کردم نزدیک ساعت ۶ ونیم داشتم اماده میشودم با شیرین عسل بریم اموزشگاه برای کلاس زبان خواهرزنگ زد گفت ما داریم میایم به گنج زندگی گفتم در براشون باز کنه اون هم نیمه خواب الود گفت باشه رفتیم تو اموزشگاه من عجله داشتم پول اون جلسه رو...
-
این چند روز
دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 08:58
سلام دوستان خوبم این روزها شیرین عسل میبرم کلاس یرای ریاضی٬ عربی و زبان کلاس خصوصی گرفتم غر میزنه ولی میره تابستان شاید با مادرم بره ییلاق ( روستایی که پدر ومادرم در اون متولد شدن خیلی قشنگه خونه زیبایی هم ساختیم ) اگر بره برای خودش هم بهتره از دست اذیت های برادرش خلاص میشه و این دوری شاید باعث شه پسر بزرگم پی به ارزش...
-
روز مادر
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 14:23
تولد حضرت فاطمه ( س) ٬روززن و مادر را به همه زنان تبریک میگم و براتون ارامش٬ سعادت و خوشبختی اروز میکنم۰
-
این روزها
یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 15:49
سلام دوستای خوبم جمعه عصر شیرین عسلم برگشت تازه داشتم اماده میشدم برم دنبالش دیدم زنگ خونه به صدا در اومد گنج زندگی جواب داد شیرین عسل بود اومد خونه و یک راست رفت تو اتاقش وخوابید بچه ام سرما خورده بود ساعت ۸ شب بیدارش کردم چایی دادم برادرش سر به سرش گذاشت گفت که دلم برات تنگ شده بود فعلا رابطه شون خوبه تا دوباره شروع...
-
اردو
چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 11:55
سلام دوستم بهم میگه زیاد روبراه نیستی من بگو که فکر کردم ظاهرم خوب حفظ کردم صبح که داشتم میومدم برخلاف اینکه امروز دیر راه افتادیم و شلوغ هم بود تقریبا نزدیکهای اداره دیدم که به موقع میرم همین موقع ماشین بغلی از من سبقت گرفت حالا اونجا حالت یک میدون دار من هم سرعتم کم کردم که بره همین موقع صدا اومد پیاده شدم دیدم...
-
تولد شیرین عسلم
چهارشنبه 21 فروردین 1392 11:11
سلام دوستای خوبم امیدوارم روزهای خوبی تو سال جدید شروع کرده باشیدمن که تهران بودم و با بچه هام حسابی استراحت کردیم مادرم وخواهربرادرهام رفتن شمال ویلای خواهرم و به من هم زنگ میزدن بیا ولی علاون بر مرغ مینا شیرین عسل از مدرسه یک ماهی قرمز بهش داده بودن و از اونجا که پسرم خیلی با احساسه نگران بود که اگر بریم ماهیش بمیره...
-
نوروزتان پیروز باد عید بر همه دوستان مبارک باشه
یکشنبه 27 اسفند 1391 15:35
-
تحویل خونه اجاره ای به صاحبش
دوشنبه 21 اسفند 1391 13:15
سلام خیلی گرفتار بودم وسایلی که مونده بود این چند روزه اوردم روز شنبه ۱۲ اسفند بعد اون فرصت یک هفته ایی که همسر صاحب خونه گفته بود مشکل حل میکنه زنک زدم شنبه بود گفت دنبال وام هستم بهش گفتم ببیند من نهایت احترام گذاشتم هفته پیش زنگ نزدم یکی دوروز هم که بنگاهها زنگ زدن مشتری میارن رفتم خونه رو نشون بدم که نیومدم شما هم...
-
اثات کشی
سهشنبه 8 اسفند 1391 12:04
سلام تقریبا تو خونه جدید ساکن شدیم کمی از لوازم خونه قبلی مونده تا موقعی که تونستم پولم بگیرم تخلیه کامل کنم این پنج شنبه اگهی داده بودن که متاسفانه حتی یک نفرهم نه پنج شنبه ونه جمعه برای خونه نیامد ساعت ۸ پنج شنبه با خونه صاحب خونه تماس گرفتم شوهرش برداشت بهش گفتم که از چند نفری که گفتید خبری نشد من هم خسته شدم و...
-
این روزها
دوشنبه 23 بهمن 1391 11:07
سلام دوستان خوبم این چند روزه تولد دوتا از خواهر زاده هام بود جاتون خالی خوش گذشت پسر عموی بچه های دو تا پنج شنبه هست که میاد سراغ پسر بزرگم پنجشنبه دوهفته پیش شب رفت خونشون یک شب موند پنج شنبه پیش هم اومد دنبالش ماخونه خواهرم تولد بودیم رفت خودش از قبل میگفت لابد میخواهد من ببره با پدرم اشتی بده من نمیرم گفتم خودت...
-
بهمن ماه
چهارشنبه 11 بهمن 1391 10:05
سلام دوستای خوبم ممنون از اینکه نگرانم بودید ببخشید این مدت سرم خیلی شلوغ بود میخواستم یک پست راجع پسر کوچکم بنویسم از اینکه از وقتی بدنیا اومده بچه خیلی ارام وخوبی بوده و اصلا برام درد سر درست نکرده الان هم خیلی خیلی مهربان و شاید تنها کسی که به خوشحال و ناراحت بودن من اهمیت میده و دلداریم میده البته من نهایت سعی ام...
-
دی ماه
سهشنبه 12 دی 1391 12:43
سلام دی ماه فصل امتحانات و استرس ونگرانی برای بچه مدرسه ی ها و مادر وپدرهاشونه عصر اول دی با شیرین عسل رفتیم بیرون زیر بارون قدم زدیم خواستیم از خود پرداز پول بگیریم موفق نشدیم خیلی خوش گذشت برگشتیم خونه از روز دوم دی امتحان گنج زندگی و از پنجم دی هم امتحان شیرین عسل شروع شده تقریبا تا اینجا که بخیر گذشته البته کلاس...
-
اذر ماه
سهشنبه 28 آذر 1391 13:24
اذر ماه و تولد اقایی که روزی همسر یا شوهرم بود و الان فقط تو شناسنامه این عنوان یدک میکشه من برد به چند سال پیش (یکی ازدوستان ازم پرسیده بود که من چه طوری از رابطهء همسرم با زن دیگه ای با خبر شدم الان فرصتی پیش اومده که ماجرا رو شرح بدم) یعنی اذرسال ۸۸ بود که یکی از همکارای شوهرم با خانمش مشکل داشت و علتش هم رابطه این...
-
درگیرهای مادرانه ۲
چهارشنبه 22 آذر 1391 11:50
سلام دوستای خوبم از وقتی کارنامه میان ترم این پسر ها رو گرفتم رفتم تو فکر که چکار کنم چون هر دوشون تو درس عربی و ریاضی مشکل دارن نهایتا هم تصمیم گرفتم بفرستمشون کلاس خصوصی هر چند هزینه اش برام سنگین میشه ولی چارهای ندارم دوشنبه اولین روز کلا پسر کوچکم شیرین عسل بود با هم رفتیم میگفت من که اصلا عربی نمی فهم چه فایده ای...
-
در گیری های مادرانه
یکشنبه 12 آذر 1391 12:41
سلام از چهار شنبه قبل از تعطیلات تاسوا و عاشورا که رفتم خونه درگیر بودم عصر چهارشنبه پسربزرگم دوستش اومد تا دوچرخه اش رو ببین و امتحان کنه ببینه اگر خوشش اومد بگه پسر عمو پسرم براش بیاره دوتایی رفتن بیرون بعد از ساعتی که اومد دیدم دستش بشدت زخم شده و لنگ لنگان راه میره گفتم چی شده گفت رضا دوستم با دوچرخه دور زد بعدش...
-
این چند روز
چهارشنبه 1 آذر 1391 11:30
سلام دوستان ایام عزاداری امام حسین (َع) رو به عزادارن حسینی تسلیت میگم خیلی دلم میخواهد تو مراسم عزاداری شرکت کنم ولی مشغله زیاد مانع شده تا حالا این چند روز تعطیلی فرصت خوبی امیدوارم بتونم خوب استفاده کنم یک مطلب مفصل نوشتم امروز بعداز مدتها نمیدونم چرا دگمه انتشار که زدم پیغام داد که فرصت استفاده تمام شده و دوباره...
-
پاییز
دوشنبه 15 آبان 1391 10:45
سلام دوستای خوبم روز عید غدیر صبح خیلی دلم گرفته بود کلا وقتی چند روز پشت سر هم تعطیله حوصله ام سر میره این پسرهاهم که یا پای کامپیوتر ن یا تلویزیون و بازی ایکس باکس پلی استیشن صبح خواب بودن لباس پوشیدم رفتم پارک نزدیک خونه تا یک کمی پاییز و رنگارنگی درختها رو ببینم افراد کمی تو پارک بودن چند اقا داشتن با هم شطرنج...
-
انصاف
یکشنبه 7 آبان 1391 09:44
سلام حالم بهتر شده یک مقدار کارهای عقب افتاده بانکی داشتم این چند روزه انجام دادم پسر ها هم میرن مدرسه میان همچنان خودم مجبورم گنج زندگی برسونم مدرسه چون سرویسش درست نداشت فکر میکنم بعلت دوری خونه ما از مدرسه شاگرد نتونستن هماهنگ کنن فکر میکردم چرا من باید اجازه بدم اینها اینطور به هم بریزنم بعد دیدم من همه جور گذشت...
-
این روزها
سهشنبه 2 آبان 1391 14:47
سلام چند روز مریض شدم فشارم میاد پایین علتش هم اینکه خواهر شوهر دومی زنگ زده و میگه همه چیز بریز دور شما بچه دارید برید با هم زندگی کنید برید با هم حرف بزنید میگم چه حرفی داریم بزنیم گفتم خونه بگیر گرفته میگه نه بیاید حرف بزنید درست میشه گفتم خانم محترم تا خونه نگیره تو محلی که زندگی میکردیم و حق طلاق بعنوان تضمین...
-
خشونت
یکشنبه 23 مهر 1391 11:08
سلام چند وقت پیش فیلم زندگی خصوصی رو دیدم فکر نمیکردم سوژه اون ازدواج موقت باشه البته یک مقدار هم موضوعات دیگه داشت که هدف بحث من نیست اون دوران پدرومادرم زیاد نمیذاشتن ما بیریم بیرون پس خیلی نمیتونم نظر بدم ولی در بعد اجتماعی با وجود اینکه از زنهایی که به خاطر پول یا موقعیت اجتماعی مردی به اون نزدیک میشن و میخوان هر...
-
تلویزیون
دوشنبه 10 مهر 1391 12:22
سلام هفته پیش تلویزیون ال ایی دی LG خریدم بچه ها وقتی که رسیدم خونه هیچکدام تحویلم نگرفتن و تو اتاقشون موندن چون اونا سونی میخواستن و من پول نداشتم که بخرم شب هم گنج زندگی یک کم بد اخلاقی کرد ولی پنچ شنبه که تلویزیون و متعلقاتش اوردن دیگه دل تو دلش نبود میخواست همون موقع همه رو باز کنه با خواهش وتمنا رضایت داد میز...
-
اول مهر
یکشنبه 2 مهر 1391 12:37
سلام دیروز اول مهر بود و شروع کار مدرسه هاتقریبا همه چیز برای رفتن بچه ها به مدرسه اماده بود فقط سرویس مدرسه گنج زندگی وضعیتش مشخص نبود دیروز و امروز خودم بردم مدرسه و به فیض رانندگی کردن در ترافیک شلوغ شهر در ساعات اولیه صبح رسیدم خودم با سرویس اداره رفت و امد می کنیم شیرین عسل هم که مدرسه اش نزدیکه و نیاز به سرویس...
-
اول مهر
یکشنبه 2 مهر 1391 12:37
سلام دیروز اول مهر بود و شروع کار مدرسه هاتقریبا همه چیز برای رفتن بچه ها به مدرسه اماده بود فقط سرویس مدرسه گنج زندگی وضعیتش مشخص نبود دیروز و امروز خودم بردم مدرسه و به فیض رانندگی کردن در ترافیک شلوغ شهر در ساعات اولیه صبح رسیدم خودم با سرویس اداره رفت و امد می کنیم شیرین عسل هم که مدرسه اش نزدیکه و نیاز به سرویس...
-
اماده شدن برای مدرسه رفتن
سهشنبه 28 شهریور 1391 14:28
سلام روز تولد حضرت معصومه(س) روز دختر رو به همه تبریک میگم من اینروزها مشغول اماده کردن بچه ها و خودم برای شروع سال تحصیلی هستم مدارک گنج زندگی گرفتم از مدرسه قبلی بردم مدرسه جدید تحویل دادم البته به اضافه چک هایی که برای بقیه شهریه باید میدادم لباس فرم مدرسه شیرین عسل رو هم گرفتم باید برم حسابداری مدرسه شون و اونجا...
-
مطلقه ها
شنبه 25 شهریور 1391 15:53
سلام چند وقته میخوام راجع به وضعیت بعد از طلاق چند تا از دوستا ی خودم و اطرافیانم بنویسم وقت نمی شد امروز بخاطر یک دوست عزیز که ازطلاق می ترسه تصمیم گرفتم که بنویسم یکی از دوستام که سی و هفت سالش بود که ازدواج کرد شوهرش روحیه عجیبی داشت یک روز خوب بود روز دیگه افسرده یا عصبانی بچه دار هم نشدن بعد از درگیری های زیا د...
-
ببخشد نبودم
دوشنبه 20 شهریور 1391 11:08
سلام ببخشید خیلی وقته نمیرسم بیام چیزی بنویسم تو اداره خیلی کار داریم این رئیس جدید پوستمون کنده هر روز یک کار جدید میده و میگه فوری خدا بهمون رحم کنه این دوهفته یک هفته گنج زندگی رفته بود خونه عموش و رفته بود ویلا و پسر عموش برده بود دیدن پدرش کلی حرفها ی بی ربط بهش زده چون عموش هم مریض شده بود پدرش هم اومده اونجا...
-
روزمره
دوشنبه 6 شهریور 1391 12:26
سلام دوستای خوبم چند وقته که دستم به نوشتن نمیره این روزها چند تا دستان از نویسنده های مختلف خوندم پیشتر ها خیلی کتاب می خوندم البته بیشتر موقعی که مجرد بودم بعدها کمتر شد تابه اینجا رسید که اصلا این اخری ها اصلا تمرکز برای کتاب خوندن نداشتم یادش بخیر ده سال پیش هر وقت ناراحت بودم میرفتم کتاب دایی جان ناپلئون برمی...